رویای یک زندانی ( تقدیم به تمامی زندانیان سیاسی ایران)

اختر نیوز
متن «رویای یک زندانی را دوست همراه ما » ی. صفایی در سال 2007 نوشته است. او میگوید از آنجاییکه هنوز اپوزسیون در چنین شرایطی سر میکند؛ این متن تازگی اش را از دست نداده است و به همین دلیل برای نشر دوباره مطلب را برای ما ارسال کرد.

ی. صفایی

رویای یک زندانی ( تقدیم به تمامی زندانیان سیاسی ایران)

 

دیشب داشتم خواب میدیدم، آخه خواب دیدن هنوز آزاده، خواب روزای انقلاب رو، اون روزای قشنگی که همه چیزش یه رنگ دیگه داشت، حتی هوا هم یه بوی دیگه داشت.

از خونه که بیرون میرفتی انگار که وارد یه خونه بزرگتر میشدی، یه خونه خیلی خیلی بزرگتر که آدماش همه مهربون  و دلسوز و با هم بودن. مردم دستاشون توی دست همدیگه بود، انگار که همه به هم زنجیر شده بودن و یه پیکر واحد رو تشکیل میدادن تا مبادا یکی ازشون کم بشه. حرفا، صداها، شعارها و هدف یکی بود.

با وجود اینکه خواسته‌هاشون با هم خیلی فرق داشت و حتی عقایدشون با هم متفاوت بود، یه هدف مشترک رو دنبال میکردن و برای رسیدن به این هدف همه با هم متحد شده بودن. چون در درجه اول اون چیزی که همه دنبالش بودن، مهم بود و برای همین کسی به خودش اجازه نمیداد که میدون رو خالی کنه چون حتی یه نفر هم، یه نفر بود.

به   اون   میگن   همبستگی،  به   اون   میگن   اتحاد!

در همین لحظه دستی روی شونم خورد، برگشتم و در نهایت ناباوری اتحاد رو پشت سرم دیدم. از شدت شوق خودم رو توی بغلش انداختم و اشک ریختم، نه، زار زدم و زار زدم.

گفتم تو کجا بودی؟ اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! آخرین بار تو رو 29 سال پیش دیدم. تو این مدت خودت رو دیگه حتی یه لحظه هم نشون ندادی، تا جایی که مردم فراموشت کردن. گفتن این حرف برای خودم بیشتر از تو دردآوره! ولی اینقدر نبودی که حتی از ذهن آدما پاک شدی! از ذهن همون آدمایی که یکدل و یکصدا بودن!

آدمایی که اگه اون روزا تو رو نداشتن به هیچی نمیرسیدن. ولی تو اینقدر از ما دور شدی و دور موندی که حالا دیگه اصلا قبولت ندارن.

 

اینا رو که گفتم، دیدم اتحاد بغض کرده و اشک پشت پرده چشماش نشسته، ولی آزادی سر راه اشک وایساده که مبادا پا بیرون بذاره  و غرور اتحاد رو بشکنه.

گفتم: خسته به نظر میرسی، بیا بشین و برام تعریف کن.

گفت: تو باید واسه من حرف بزنی! قبل از هر چی بگو ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟!

گفتم: من، سالهاست که اینجام و زندگی من شده به اندازه  همه وسعت این سلول. من اینجام چون تو دیگه میون ما نیستی و آدما همه از هم جدا شدن. ظاهراً حرفشون یکیه و هدف مشترک دارن، ولی هر کی میخواد از راه خودش به این هدف مشترک برسه.

تو هم که خیال نداری دوباره بین ما برگردی، تازه اگه خیال برگشتنم داشته باشی، مطمئن باش تا اون موقع یا ما رو اعدام کردن یا سنگسار!

یه سکوت مرگ‌آور بین اکثریت مردم حاکم شده. میگن سکوت، سرشار از ناگفته‌هاست ولی این سکوت، سرشار از شرم و بی‌آبروئیه. تو به من بگو، “ما محکوم میکنیم” یعنی چی؟ اینا فقط نشستن و محکوم میکنن. این همه حکم محکومیت!

از واژه‌های دهن‌پرکن استفاده میکنن، مثل حرمت انسانیت، حقوق شهروندی، آزادی زندانی سیاسی و غیره و غیره……………

این وسط یکی ام پیدا نمیشه که سرسوزنی به تو فکر کنه یا حرفی از تو بزنه. وجدان عمومی ام که راحت خوابیده چون اون موقع‌ها با تلنگرای تو جرات خوابیدن نداشت. راستی، دلم برای اونم تنگ شده!

خوش به حال همه آدمایی که بیرون از این سلول زندگی میکنن، با زدن یه دگمه از همه اخبار دنیا با‌خبر میشن. ولی ما اینجا باید منتظر باشیم، شاید از درز دیوار یا از زیر در، یه خبری بهمون برسه. مثلا اینکه مردم واسه نجات جون ما و آزادی ما، تظاهرات به راه میندازن. خوب این خیلی خوبه، به ما روحیه میده، ولی از طرف دیگه خبر میاد که اینا فقط درشعار دادن با هم یکی هستن و وقتی پای عمل پیش میاد، هر کس میخواد زیر پرچم خودش راه بره. به همین دلیل توی یه تظاهرات از قبل اعلام شده، تعدادشون به زور به 100 نفر میرسه!

فکرش رو بکن، این همه هموطن، این همه حزب و سازمان، این همه مبارز وطن‌خواه. اگه همه اینا یعنی صدها و صدها و صدها نفر، با هم به خیابونا بریزن چه وحشتی به رژیم دست میده! خوب ما هم که در عوض برای نجات مملکتمون، از جونمون هزینه میکنیم و گر نه که الان اینجا نبودیم. تازه بازم حاضریم روش بزاریم. اونوقت اینا با این همه امکانات و آزادی، یه صدای مشترک ندارن! چرا؟

این همه آدم سرشناس و غیر سرشناس سیاسی و غیر سیاسی، این همه نویسنده، این همه سایت‌های اینترنتی!

راستی اینو بگم، یه چیزی  رو اینا خیلی خوب یاد گرفتن و اونم اینه که توی این سایت‌ها همدیگه رو ترور شخصیتی بکنن که با این کارشون گل از گل رژیم شکفته میشه و محکمتر به پشتی لم میده.

این همه هنرمند داریم، شاید بگی که اونا سیاسی نیستن ولی مگه هنرمندای آفریقا همه سیاسی بودن که برای جون ماندلاها، کنسرت میدادن؟ آرزو به دلمون موند که بشنویم برای نجات جون زندانیا، فلان کنسرت اجرا میشه. آدم مجبور میشه با بی‌انصافی بگه: ای بابا، هنرمندای ما که درد وطن ندارن. اگرم از وطن میخونن فقط برای اینه که فروش بیشتری داره!

راستی بهت گفتم که ما هم برای نجات مملکت از جونمون هزینه میکنیم  و باز هم روش میذاریم، میدونی چرا؟

همین چند روز پیش 2 تا از بچه‌ها رو برای اعدام از پیش ما بردن. اگه بدونی با چه سرافرازی و شهامتی پذیرای مرگ شدن! تا جایی که حتی یکی از اونا به مرگ لبخند زد و با این لبخند غرورآفرینش به آغوش مرگ رفت. چرا؟ واسه اینکه به همه بفهمونه که ما برای رسیدن به آزادی حتی مرگ رو لبخندزنون استقبال میکنیم!

من نمیدونم اینا منتظر چی هستن، طرف صحبتم ایرانیای خارج از کشوره. چرا یه روز مشخص رو تعیین نمیکنن که همه با هم در همه کشور‌ا یه تظاهرات عمومی بپا کنن تا مثل توپ صدا کنه و رژیم این بسیج عمومی رو بر علیه خودش به چشم ببینه؟

بزار خودم جواب بدم. چون فرهنگ اتحاد یادمون رفته و تو رو فراموش کردیم، از دمکراسی دور شدیم و تا بخواییم دوباره به این دستاورد برسیم، ایران، ویرون و ویرون‌تر شده و جوونامون زیر چوبه‌دار در حسرت آزادی، جون دادن.

پس چیکار باید کرد؟

ولی میدونی، اگه تو دوباره بین ما برگردی، این سئوال خودبه‌خود جواب داده میشه. تازه مهمتر اینه که شرمنده تاریخی که برای آیندگان‌مون به جا میذاریم، نمیشیم.

یه چیزی بگم؟ کم کم همه آرزوهام دارن شکل رویا پیدا میکنن، درست مثل همه این حرفایی که برای تو گفتم و تنها امیدم تویی که دوباره همه ما رو با هم یکی کنی.

بعد گفتم: حالا تو یه کمی حرف بزن، از خودت بگو.

اتحاد آهی به سردی کوه‌های یخ‌زده که نسیمش تا مغز استخوون رو میسوزونه کشید و گفت:

من داغ هزارون جوونم رو به دل دارم که اگه کسی منو قبول داشت، این داغو به دل دشمنام میذاشتم. 29 سال پیش من از شما دور نشدم بلکه این شما بودین که منو پس زدین. فکر کردین دیگه همه چیز درست شده و هر کی میتونه از راه خودش بره و احتیاجی به من ندارین، تا به اینجا رسیدین.

چند روز پیش پای صحبت زندگی نشسته بودم. فقط اشک میریخت و ناله میکرد. می‌گفت هر روزم شده شکنجه و زندان، اعدام و سنگسار، توهین و تحقیر. خودم هم دیگه به آخر خط رسیدم. می‌گفت اگه این آدما حداقل به خاطر زنده بودن من، با تو دست دوستی میدادن دیگه اینقدر خوار و ذلیل نمیشدم. ولی اینا فقط به دنبال “منم، منم کردن” هستن و کار رو به جایی رسوندن که من باید از زیر نگاه شرم یواشکی رد بشم!

رفیق عزیز، مشکل اینجاست که من نمی‌فهمم چرا این ملت اینقدر خودخواه شده که هر کس می‌خواد فقط پای خودش به صندلی قدرت برسه و هر کس فکر میکنه که این فقط مرام و عقیده اونه که ایران رو نجات میده.

من هنوز هم میون شما هستم ولی کسی به وجود من توجهی نداره. باور کن که هر وقت این جوونا رو بالای دار میبینم افسوس می‌خورم که قدرت نجات دادن همه اونا رو دارم، ولی دستم بسته است.

در همین لحظه، پراکندگی از بغل ما رد شد و تنه محکمی به اتحاد زد و گفت: تا من هستم، وضع همینه که می‌بینی. بدتر میشه، ولی بهتر نمیشه.

اتحاد بدون اینکه به پراکندگی اهمیتی بده، ادامه داد: تازه همین آدما توی تمام جلساتی که دارن از من صحبت می‌کنن و سخنرانی‌های آنچنانی در مدح من سر میدن که ما تو رو قبول داریم. بعد از مدتی می بینی که اینا خودشون هم همدیگر رو قبول ندارن، من که جای خود دارم! بازم میگم، مهم نیست و خودم رو جلو میندازم بلکه فرجی حاصل بشه.

دوست عزیز، شاید گفتن این حرف خودخواهی باشه ولی من تنها راه نجات شما هستم. با بودن با من می‌تونین بعد از سالها، سر روی بالش آزادی بذارین و فردا و فرداها رو روی بال‌های خورشید سپری بکنین.

با من می‌تونین، زندگی رو از عشق و آزادی، لبریز کنین و با هم می ‌تونیم، این رژیم سرکوب‌گر رو فرو بپاشیم.

آغوش من همیشه به روی همه شما بازه، فقط کافیه که شما بخواهین.

به امید هر چه نزدیکتر شدن اون روزی که بار دیگه دستا رو در هم گره کنیم و به هم بپیوندیم.

درست در همین موقع با صدای باز شدن در آهنی سلول از خواب پریدم.  ولی هنوز در رویا بودم……………. در خواب و بیداری این شعر زیبای فرخی  به یادم اومد که میگه:

تپیدن‌های دل‌ها ناله شد آهسته، آهسته                          رساتر گر شود این ناله‌ها، فریاد می‌گردد

 

 

ی. صفایی

8 آگوست 2007

 

 

 

Facebook Comments Box

About اختر قاسمی

فرزند نفت ام. در گچساران بدنیا آمدم و در مسجدسلیمان شهری که با نفتش، با شیره ی جان خود و مردم مهربانش ایران نوین را ساخت، بزرگ شدم. از سال 1984 در خارج از کشور زندگی میکنم. در آکادمی هنر در اشتوتگارت تحصیل کردم و بیش از سه دهه است که به کار رسانه، عکس و فیلم و فعالیت های فرهنگی و حقوق بشری مشغولم. به امید آزادی و برقرای دمکراسی در میهنم زنده ام و تلاش میکنم. آرزوی دوباره دیدن شهر عزیزم را دارم و دلم برای شقایق ها و کوه های شهرم خیلی تنگ شده ....

Check Also

شعر(۹۳)؛ پورمزد کافی (منظر)

پورمزد کافی (منظر) (۹۳) همه شد بهار عمرم ز غم و درد نهانی به نفیر …

شعر (۹۲)؛ پور مزد کافی (منظر)

پور مزد کافی (منظر) (۹۲) هر لحظه ام گشایش دردی بود هر ساعت آوار مصیبتی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *