یکشنبه طنز در کافه آقا مهدی

طنز، ارواح عمه

مهدی قاسمی
همه چی از آن روز شروع شد که مردم!
میپرسید چطوری؟ حتما تعجب هم می کنید؟ حتما می گویید این دست نوشته های من از دیار باقی است؟
بله واقعا مُردم. قلبم گرفت و مُردم. برای چی؟ چه بگویم که نگفتنش بهتراست. ازدست زن ناسازگارم. بله زنم. چرا مگه چکار کرده بود؟
هیچی، کاری نبود که نکرده باشه.
یکم بیشتر توضیح بدهم، انگار عادت کرده ام که داستان رو از آخر به اول تعریف کنم.
از وقتی که زن  گرفتم یک روز خوش ندیدم، همش جنگ و دعوا، ناسازگاری و اختلاف. بابات اینا و بابام اینا، کجا بودی و با کی بودی و چی کردی اینا؟ پول می خوام و ندارم اینا…
 خلاصه هر روز یک بهانه و یک دلیل برای دعوا و دلخوری و بحث و اختلاف. تا این که اون روز حین دعوا سر یکی از همین موضوع های همیشگی قلبم گرفت و جان به جان آفرین تسلیم کردم. بله از دست زن غرغرو به دیار باقی شتافتم وبرای همیشه از دست او راحت شدم.
اولش مرگ من  برای همه  سخت و شوک آور بود ولی کم کم همه و مخصوصا زنم به نبودنم عادت کردند. زنم لباس سیاهشو همون هفته اول از تنش درآورد و روز چهل و یکم شوهر هم کرد. باز دمش گرم تا چهلم صبر کرد ولی خوب اون چهل روز هم سرگرم گفتگو و رایزنی و خرید برای مراسم بود.
می پرسید خیال می کنید درگیر مراسم ختم  و چهلم من بود، نه جانم  اشتباه می کنید، درگیر آشنایی و دل و قلوه دادن و آماده کردن مقدمات عروس اش با خواستگار جدیدش. اون هم تدارک مقدمات برپایی مراسم باشکوه عروسی اش در روز چهل و یکم  مرگ من بود.
عروسی در شب چهل و یکم درحال برگزاری بود و من که نه به خاطر اینکه حضور نداشتم ناراحت باشم، اما روح عزیزم که امیدوارم همیشه شاد باشد، دایم درتلاطم بود. می دانید که در آن دنیا روح است که همه کارس نه من، لذا روح من و نه خود من به خاطر همه اذیت و آزارهایی که همسر جان به من روا کرده بود و حداقل حرمت این همه سال زندگی  مشترک را با ازدواج  زود هنگامش نگه نداشته بود، ناراحت و عصبی بود و در فکر به هم زدن و اخلال در مراسم عروسی بود.
این روح عزیزم که زیادی شاد بود، دست به شیطنت زد و قصد اذیت و خرابکاری داشت. حالا که زن سابق منِ مرحوم، نه در اون دنیا و نه در این دنیا نگذاشت آب راحت از گلویم پایین برود، این روحم مصمم بر انتقام از او برآمد. روح عزیز و سراپا سرگردان اما شادم، اول تصمیم گرفت که در قالب جسمی قالب نزول کند. و او جسم عمه ام را انتخاب کرد تا به نقشه هایش بهتر جامعه عمل بپوشاند. لذا طی یک فرایندی و هنگامی که عمه در همان بعد از ظهر قبل عروسی در خواب عصرانه بود در جسم عمه ام حلول کرد. عمه شد من، البته جسمش عمه بود اما روحش من.
به محض حلول روح من در جسم عمه، ناگهان از خواب بیدار شد و یکهویی یادش افتاد که آن شب، عروسی زن سابق من است. او برآشفت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن که زنکه چشم سفید نگذاشت کفن پسر برادرم خشک بشود و داره شوهر می کنه و چه پرو وقیحانه منو هم به عروسیش دعوت کرده. اینجا بود که روح من یکم عمه رو بیشتر قلقلک داد و ادامه داد: فکر کرده! هنوز نمیدونه با کی طرفه! عروسی رو براش عزا می کنم.
شنیدن این حرف ها از طرف عمه ام که تو فامیل به مظلومی و آرومی مشهور بود باعث تعجب همه، مخصوصا شوهر عمه شده بود. عمه خانمی زود چادر و چارقد کرد و راه افتاد بره عروسی. اون روز همه از شوهر عمه تا بزرگ های فامیل خواهش و اصرارکه بابا از خر شیطان (طفلی ها نمی دونستن که خر شیطان نبود و این روح خر من بود که برآن سوار شده بود) پیاده شود، اما او گوش نمی کرد و اون شب تنها و در اصل تنها نفری بود که از طرف خانواده داماد سابق به مجلس عروسی زن سابقم رفت.
عمه بدون دسته گُل و شیرینی و سلام و علیک وارد حیاط خانه ای شد که عروسی مجللی  با یک عالمه مهمان و گل و شیرینی و هلهله در حال برگزاری بود. بیست دقیقه ای از مجلس گذشته بود، عمه کما فی السابق ساکت و با چهره پر از اخم و در هم رفته اش مثل اجل معلق فقط به یک گوشه نگاه می کرد. مجلس که گرمتر شد و رقاصان شروع به رقص کردند، یکهو عمه جان چادر و چارقد را به گوشه ای انداخت و وسط جمعیت نیمه عریان شروع به رقص کرد.
داشته باشید، عمه پنجاه و هفت سه من با اون شکم بزرگ و قد یک و چهل و هفت سانتیمتریش  و موهای سیاه به هم ریخته و شانه نکرده اش را تصور کنید، آن هم با عینک ته استکانی اش. یکهو سکسی شد و با لباس رکابی، دامن چین چین، عشوه و غمزه، لرزش باسن عربی، و فریادها و حرکات ناموزون بابا کرمی. یکهو وسط مجلس تبدیل شد از عمه شیلا به مادمازل شکیرا. اون هم با آوازی به تم اسپانیایی. اوج رقص و قشقرق عمه از اون جایی شروع شد که عمه خواندنش گرفت و میکروفن رو بدون اجازه از دست خواننده مجلس گرفت و شروع کرد به ریتم آهنگ های اسپانیایی به خواندن. کافیه شعر زیر را با گیتار و تم اسپانیایی بخوانید تا فضای عمه بهتر دست تان بیایید.
زنی بود خیلی جلب بود
دیوار خونه شون از جنس حلب بود
سر راه مدرسه برادر زاده من
قر میریخت چون خیلی کلک بود
عقل و روح این بچه رو ربود
همچون شرابی که توش نمک بود
آخرش هم سر شوهرشو خورد
چون همش دنبال پول و پلک بود
خلاصه عمه را حس کنید با این شعر و آهنگ با تم آهنگهای اسپانیایی و با چرخش دایم باسن که می خوند و قر می داد و مجلس رو شاد می کرد. مردم با چرخش باسن عمه و آهنگ اون شادی می کردند و اصل شعر را متوجه نمی شدند. شعر که رسید به اینجا:
خاک تو سر عروس مجلس ما
که صورتش پرکک و مک بود
یکهو عروس ریخت رو سر عمه و درگیری بالا گرفت… حالا بزن و کی نزن. عمه هم متقابلا همه لباس عروس رو حین کشمکش چنگ زد و پاره کرد. خلاصه قشقرقی برپا شد و مهمانی به هم ریخت. آخر سر هم زن سابق، یکهو دست کرد و یک گلدون را توی فرق سر عمه شکوند و عمه نقش زمین شد و از هوش رفت…
عمه که به هوش اومد، نمی دونست اونجا کجاست و چکار می کنه. در اصل روح من در اثر برخورد گلدان بر فرق سر عمه از بدن او خارج شده بود.
عمه بدون روح مزاحم من بعد که فهمید که چه آتشی به پا کرده، خودشم باورش نمی شد. کلی عذر خواهی و شرمندگی ولی چه فایده که اون شب مجلس عروسی حسابی به هم ریخته بود و عذرخواهی دردی را درمون نمی کرد.
بله، اون شب عروسی تقریبا به هم ریخت و روح من در قالب عمه، زهر چشمی از زن سابقم گرفت. از اون روز به بعد بود که بیچاره عمه ما به نمایندگی از همه عمه ها  فحش خوردنش ملس شد. زن سابقم که گویا منقلب شده بود، هر شب جمعه برای من دعا مخصوص می فرستاد. دعای مخصوص هر شب جمعه زن سابقم این بود:
ای تو روحت مرده وزنده ات مرد! که از مرده و زنده ات آسایش ندارم.
الفاتحه…
Facebook Comments Box

About اختر قاسمی

فرزند نفت ام. در گچساران بدنیا آمدم و در مسجدسلیمان شهری که با نفتش، با شیره ی جان خود و مردم مهربانش ایران نوین را ساخت، بزرگ شدم. از سال 1984 در خارج از کشور زندگی میکنم. در آکادمی هنر در اشتوتگارت تحصیل کردم و بیش از سه دهه است که به کار رسانه، عکس و فیلم و فعالیت های فرهنگی و حقوق بشری مشغولم. به امید آزادی و برقرای دمکراسی در میهنم زنده ام و تلاش میکنم. آرزوی دوباره دیدن شهر عزیزم را دارم و دلم برای شقایق ها و کوه های شهرم خیلی تنگ شده ....

Check Also

شعر(۹۳)؛ پورمزد کافی (منظر)

پورمزد کافی (منظر) (۹۳) همه شد بهار عمرم ز غم و درد نهانی به نفیر …

شعر (۹۲)؛ پور مزد کافی (منظر)

پور مزد کافی (منظر) (۹۲) هر لحظه ام گشایش دردی بود هر ساعت آوار مصیبتی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *