یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی

شام آخر

مهدی قاسمی

مرگ بر آبی ها، مرگ بر قرمز ها، مرگ بر غربی ها، مرگ بر شرقی ها، مرگ بر استعمار، مرگ بر استبداد، مرگ بر سمت راست، مرگ بر سمت چپ، مرگ بر عزرائیل ،مرگ بر میکائیل، مرگ بر ستمگر، مرگ بر کلانتر … بعد از سال ها مبارزه و فریاد، هم اکنون جهان را پر از مرگ و شیون میبینم، زمانه را پر از درد و آه میبینم، زبان را پر از شکوه و فریاد میبینم. دنیا همیشه در تناقص نگرش ها بوده و هست.

من یک سیاستمدار انقلابی هستم که جانم برای مردم میرفت و همه فرصت ها و موقعیت های زندگی و جوانی ام را به خاطر عقاید و مفهوم آزادی از دست داده ام و به خاطر همین تنگناها در تبعید زندگی میکنم. شصت سال میشود که برای مفهوم آزادی و استقلال جنگیده ام و هم اکنون در یک روستای کوچک در یک گوشه ی دور در این دنیا، تنگدست و بی کس سال های سالخوردگی را سپری میکنم.

اکنون وقتی به یاد آن همه سال های سپری شده میوفتم هر چند احساس غرور میکنم، اما احساس میکنم در این سالخوردگی جزو فراموشدگان هستم که همه حتی، نزدیکانم هم مرا به فراموشی سپرده اند. آری شصت سال مبارزه و سختی و تبعید در این سن، برایم فقر، تنگدستی، تنهایی و بیماری به ارمغان آورده ست.

بالاخره یک روز و بعد از شصت سال، تصمیم گرفتم که دور سیاست را خط بکشم و چند سال آخر عمر را در آرامش و به دور از های و هوی دنیا سپری کنم. منی که تا این زمان، نه زنی داشتم و نه بچه ای و تنها دلخوشی ام قدم زدن عصرگاهی در پارک و نان دادن به قوهای دریاچه بود و گاهی هم خواندن کتاب های رمان و گوش دادن به موسیقی … نمیدانستم که مبارزه و آزادیخواهی در جهان تا به کی به درازا و به کجا خواهد کشید و آخر این داستان تکراری، دنیا چه سرانجامی خواهد داشت …

هر چند سعی میکردم به آن شصت سال عمر سپری شده سیاسی و فراز و نشیب های آن یاد نکنم و خود را در آخر عمر، در قرنطینه مطلق ذهنی خویش، آزاد و رها کرده بودم، اما شدنی نبود و گاهی آن را گریزی نبود و صدها سوال که به ذهنم خطور میکرد …

همه چیز به روال خودش بود و در این کشاکش سوالها و نیز سالخوردگی ام هر چند آرام ولی کمی کسل کننده، میگذشت، تا اینکه مصیبت کرونا جهان را درگیر خودش نمود. کرونا در مدت کمی همه گیری، فراگیر شد و دست بر قضا دامن من را هم گرفت. تنها، بی کس و حالا این بیماری، بقیه توانم را از دنیا و تعلقاتش بریده بود و حال دیگر آرزوی همان چند قدمی را که هر روز بعد از ظهر در پارک میزدم و به قوهای زیبای دریاچه نان میدادم هم بر دلم مانده بود.

مرگ را در مدتی کوتاه جلو چشمان خود دیدم و کم کم به لحظات آخر نزدیک و نزدیکتر میشدم … اما در لحظه آخر که امیدم از همه چیز بریده و مرگ برایم آغوش گشوده بود، معجزه ای شد و سلامتی خود را به لطف خدایی که همیشه با من بوده و هست به دست آوردم. بعد از سلامتی دوباره پنجره ی دیگری به روی من گشوده شد.

از همه چیز دنیا؛ صدای باد، وزوز زنبورها، زوزه سگها، صدای باران بر سقف شیروانی، حتی صدای بوق اتومبیل ها و سر و صدای کودکان همسایه لذت میبردم. دوست دارم در این زمان قصه شام آخر دنیا را تعریف کنم و اینکه که چه گذشت … از اینجا شروع شد مثل همه قصه ها، یکی بود یکی نبود، اون که نبود من بودم، اونی که بود شاید حواسش به دنیا نبود …

یک روز یک عده ظالم در طول زمان و اعصار مختلف، یک عده دیگه رو استعمار کردند و ظلم کردند و اونی که بود فقط دید و دید … این سلسه از دوران هابیل و قابیل تا الان هی تکرار میشه و انگاری اونی که بود، گویا این قصه و سریال تکراری رو خیلی دوست داره هی از اول تا آخرشو نگاه میکنه و باز میزنه از اول …

من عقیده دارم اونی که همیشه هست و ناظر است و میبینه و قادر است، باید یک شب در یک  شام آخر جهان به همه این تکرارها پایان بده  و طرحی نو در اندازه … شاید این کرونا زمان شام آخر دنیا باشد، شایدم هنوز اونی که بود از دیدن این داستان تکراری خسته نشده و باز میخواد بزنه از اولش ببینه چی میشه؟! … و همش همین بوده که هست پس ای بوده ی ازلی! ای اول بودنها، ما را در یاب و به این همه درد و رنج و ظلم و ستم پایان ده!

منی که سال ها عمر و جوانی ام را برای مبارزه با تبعیض و ظلم نثار نموده و به پیری رساندم، اما ظلم همچنان برجاست، برگ برگ تاریخ را که ورق بزنیم، میخوانیم که در طول زمان هر ظالمی که رفت و یا نابود شد جای خود را به ظالمی دیگر داد و روز از نو و روزی ازنو … پس برای چه میجنگیم ما … برای این تسلسل تاریخی جهان!؟

فلسفه این همه تکرار چیست؟ آیا زمان آن فرا نرسیده که در یک زمان و یک میهمانی و یک شام آخر به پایان این همه قصه های تکراری برسیم …؟

در همین افکار غوطه ور بودم که به خوابی عمیق فرو رفتم … در خواب دیدم که پادشاه جهانم … با کلی خدم و حشم و برج و بارو و قصر و لشگری به فرمان … در حرمسرایم زنهای زیبا و شراب های گوارا و باغ و بستانهای چشم نواز و جامعه های الوان … در عالم خواب و رویا می دیدم که در قصر زرینم که گنبد و بارویش از طلا و تاجی از مرصع رنگین و زینت ها بر سرم بود و مرکبهای روان و زیبانشانان فراوانی دورا دور زندگی ام را پرکرده و در عالم کیف و کوک و مستی و خوشی بسیار بودم … میدیدم که غلامان زیادی دور و برم هستند و گروهی در غل و زنجیر و بردگی در حال ساخت عمارتهای باشکوه برای من هستند در حالیکه در بدترین حالت ممکن و در گرسنگی و فقر به سر میبرند … آنقدر مست قدرت و سرکش از امور انسانی شده بودم که هیچ خدایی را بنده نبودم …

اما یک دفعه خود را در خواب در بستر بیماری و ضعف دیدم به حدی که تمام اطباء از درمان من عاجز ماندند. آنقدر حالم خراب بود و ناامید از بهبودی بودم که حتی توان سخنم نبود. اما هنوز در آن حال و احوال میفهمیدم همه دورادورم جمع شده و در حال راز و نیاز و آرزوی بهبودی ام بودند …

در آن رویا و میهمانی، پیری را دیدم که مرگ مرا پایان و شام امشب را شام آخر جهان نامید و خبر داد که بعد از من دنیا به آخر خواهد رسید.. در همین رویا و خواب، داستان وار غوطه ور بودم که یک دفعه پریشان و هراسان و عرق کرده از خواب پریدم و خود را در رختخواب دیدم در حالیکه خودم را از شدت هیجان و استرس کابوس، خیس کرده بودم …

وقتی از خواب بیدار شدم فهمیدم که آدمها چه در خواب و چه در رویا همیشه در فکر برتری بر یکدیگرند و چه بسا اگر هر کدام از ما در مسند قدرت بنشینیم بدتر از همه ظالمان دوران باشیم، این که نیستیم شاید موقعیتش پیش نیامده، و گرنه نوع بشر بزرگترین دشمن و خطر برای همین همنوع خودش بوده و هست. حال چه در واقعیت و چه در رویا. جهان ایده آل و بدون زشتی و ظلم، هنگامی است که صلح و آرامش بر جهان مستولی گردد و آن هنگام شاید زمان پس از شام آخر جهان باشد که دیگر هیچ بشر پلیدی برای جنگ، خونریزی، ظلم، جهل، قتل و غارت و به بردگی کشاندن در دنیا باقی نماند است …

Facebook Comments Box

About اختر نیوز

Check Also

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی

نرو سمیه! مهدی قاسمی سمیه دختر اصغر کوسه و برادر ابرام یک بری تنها دختر …

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی

بچه  هشتم  مهدی قاسمی بچه که بودم من یک بچه اضافی بودم که برای هیچکی  …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *