یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی، طنز تلخ ممد تهرونی

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی

طنز تلخ ممد تهرونی

مهدی قاسمی

گمپ گلم، تکه کلام خان دایی بود. خان دایی یک مغازه کوچک داشت که اصل کارش گرفتن آبلیمو با دست تو فصل لیمو برای اهل محل بود. کنار بساطش کشک و سیب ترش مصری و گوجه سبز و تو زمستونها باقله گرمی میفروخت.
خان دایی پیرمرد هفتاد ساله ای بود که خیلی برای اهل محل قابل احترام بود.
محمد تهرونی بچه یتیمی که پدر و مادرش از دست داده بود و از تهرون اومده بود و تو محله با عمش زندگی میکرد، محمد سه چهار سالی از من بزرگتر بود و بچه خاص و شیطونی و تخصی بود. و خان دایی علرغم تمام مهربونیش از این بچه اصلا خوشش نمیومد و جشم دیدنش نداشت.
محمد اینقدر شرو دعوایی بود  و سرنترسی  داشت که هیچکی جرات رفاقت با اون رو نداشت، من تنها رفیق او بودم و بارها خان دایی از من خواسته بودکه با او نگردم.
عمه محمد تهرونی، ناشنوا بود و شغلش خیاطی بود، یعنی تو خونش برای اهالی محل خیاطی میکرد. یکچرخ خیاطی بزرگ برقی هم داشت که هروقت میرفتم اونجا تنها چیزی که میشنیدی صدای چرخ خیاطی عمه بود که کل خونه رو پر میکرد.
نیلوفر تنها فرزند عمه محمد بود که دوسالی از من کوچکتر بود. عمه شوهرشو که راننده تاکسی بود، سالها پیش تو تصادف از دست داده بود.
گفته بودم که محمد خیلی شر و دعوایی بود. ننه ام  هم از اینکه با محمد تهرونی میگشتم خیلی شاکی بود.
اون میگفت این پسر، سر نترسی داره و آخرشم سرشو به باد میده.
صبح های جمعه با هم میرفتیم باغ دلگشا و  یک پیکنیک دوتایی و پختن غذا و شعر و اذیت کردن بچه ها و چه دعواها وکتک کاری هایی که نکردیم…

حالا بگذریم که بعدها از سر بیکاری رفت تو نظام و گروهبان شد، اما در عرض کمتر از چند سال با مدرک سیکل شد درجه دار و در نهایت سردار سپاه. اون موقع ها به سپاهی ها درجه های کیلویی میدادند و این چیزها معمولی بود. من، محمد تهرونی رو دیگه از پانزده سالگی ندیده بودم. بعد از چند سال وقتی اتفاقی محمد را دیدم که در مراسم رژه نیروهای مسلح در هفته جنگ (دفاع در جنگ تحمیل) در خیابانی در مرکز شهر در جایگاه مخصوص فرماندهی ایستاده بود و از نظامیان سان میدید، هر چند قیافش خیلی تغییر کرده بود، اما او یک ماه گرفتگی توی صورتش داشت که از دور هم داد میزد که همون محمد تهرونی است و جای شکی باقی نمیگذاشت، از سالها پیش میدونستم محمد رفته تو نظام، اما نمیدونستم رفته سپاهی شده و اینقدر رشد کرده که جزو فرماندهان ارشد سپاه باشد!

من بدبخت که با این همه درس خوندن و لیسانس گرفتن، کارمند قراردادی شهرداری یک منطقه از شهر در قسمت فضای سبز بودم، دیدن محمد تهرونی که حتی سیکلم نداشت آن هم در ردای سردار سپاه و اونهمه دالم و دولوم برام شوک آور بود، آخه مگه میشه، مگه امکان داشت؟!

اون روز کنجکاوانه یک ساعتی به تماشای اون وضعیت و ژست های مسخره محمد تهرونی نشستم. بعد از پایان مراسم به سختی به حلقه اول و دوم دور محمد نزدیک شدم و به یکی از محافظانش گفتم که میخوام با این آقا صحبت کنم، اون آقای نظامی هم نه برداشت و نه گذاشت و منو قپونی دستگیر کرد، بعدها متوجه شدم که فکر کرده که من قصد ترور حضرت والا را دارم. او یکی از نگهبانان و محافظان محمد بود که من رو با این وضعیت دستگیر و از پشت دستهایم رو بسته بود و مرا بازرسی بدنی میکرد. من هم توی این وضعیت هی تقلا میکردم که از دست او رها شوم، صدای خودمو بلندتر میکردم که یکدفعه، محمد یا همون سردار افخم اینروزها متوجه سر و صدا شد و به طرف ما اومد، تا رسید، منم صدامو بلندتر کردم و گفتم: محمدآقا… منم، مهدی!… بچه محله دم کَلی!… میخواستم ببینمتون و احوالی ازتون بپرسم که اینها منو بیخودی دستگیر کردند.

اما محمد ناکس اصلا به روی خودش هم نیاورد که منو میشناسه و با خونسردی فقط گفت: بگردینش، چیز خاصی نداشت، رهاش کنید بره…!
چشمام از حدقه بیرون و خشکم زده بود …تو دلم میگفتم تف تو این زندگی… خدایا ببین سرنوشت ها رو…

همینطوری تو خیابون در حال قدم زدن بودم و هی به صحنه پیش اومده امروز فکر میکردم که یکهو سررشته افکارم با صدای بوق ممتد یک ماشین شاسی بلند از هم پاره شد. وقتی راننده ماشین در کنار خیابون شیشه ماشینش را پایین کشید فهمیدم که خود نامردشه… اما من بی توجه به راهم ادامه دادم… چند قدم که جلوتر رفتم اون باز منو تعقیب میکرد و هی بوق میزد. وی وقتی متوجه شد که جوابشو نمیدم منو به اسم صدا کرد و گفت: آقا مهدی بیا اینجا کارت دارم…. این دفعه رفتم سراغش و تا نزدیکش شدم، درب جلو خودرو را باز کرد و از من خواست که سوار شوم…

تا سوار شدم با خنده مشمئز کننده ای گفت: رفیق قدیمی!… حالا چرا ناراحت شدی!؟… انتظار نداشتی که اونجا وسط این همه آدم بیام و بغلت کنم؟!… ولی حالا بیا بغلم که خیلی ساله ندیدمت و برام تعریف کن چکارها میکنی داداش؟!
خلاصه اون روز کلی با هم از هر دری صحبت کردیم و او می گفت: تو این بیست و چند سال خدمتش توی سپاه با نشان دادن لیاقت و شجاعتش موفق شده که به درجه سرداری برسد و…
البته بعدها معنی لیاقت و شجاعت را خیلی خوب فهمیدم که  چی بود…!
بعد از چند جلسه دیدار و مهمانی از من خواست که کار تو شهرداری را رها کنم تا به عنوان دفتردار و راننده مخصوص و همراهش در دفترش با حقوق مناسب استخدام شوم.
حقوقی که پیشنهاد میداد تقریبا پنج برابر حقوق کار قبلیم بود که کلی وسوسه شدم و سریع قبول کردم.

از روزی که کار در دفتر ممد سردار شروع شد، با او به ماموریتهای زیادی در سراسر کشور به عنوان همراه و راننده رفتم. او از اول با من شرط کرده بود که هر چی دیدیم و شنیدم را فراموش کنم وگرنه دردسرهای زیادی گریبانگیرم خواهد شد و برایم مشکل پیش میاد. اون روزها یک پامون اسکله های بندرعباس بود، یک پامون عسلویه، صبح تبریز بودیم بعد از ظهر تهران، شب جزیره کیش.

البته سردار در هرکاری فعالیت داشت، غیر از وظیفه و عنوانی که روی شونه های یونیفرم نظامیش حمل میکرد، بعدها فهمیدم که او کار چاق کن، قاچاقچی مواد و کالا و… تجارت و وارد و صادر کننده هر نوع جنس ممنوع و غیر ممنوع از اسکله های غیر مجاز بندری تا صادرات مواد نفتی و پتروشیمی و… بود!
هرچند خیلی زود فهمیدم که اون ممد تهرونی خلافکار قدیم، همین محمد تهرونی حال حاضر بود، با این تفاوت که ماری بود که تبدیل به اژدهای دو سر شده بود.

وقتی که تصمیم گرفتم که از کار با ممد علیرغم حقوق و مزایا و زندگی خوب وی جدا شوم و به دنبال یک کار با آبروئی بروم فقط یک جمله شنیدم: رفتی… برو ولی دیگه پشت سرتم نگاه نکن اما حتما به فکر سفارش یک دست کفن شیک هم باش، تو الان خیلی چیزها میدونی که با این اطلاعاتی که داری فقط مرگ پایان قرارداد کاری توست!

اما من، علیرغم تهدید محمد، عزمم را جزم کردم و در یک روز سرد زمستانی تصمیم به فرار از میان کوههای برف گرفته ی مرزی ترکیه به سوی اروپا رو گرفتم، درحالی که نزدیک به یک گروهان سپاهی در تعقیب و جستجوی من بودند. اون روزها با هر مصیبتی بود و با لطف و نظر خداوند موفق به فرار شدم، ولی سایه شوم آنها را حتی تا این طرف مرزها هم گاهی پشت سر خویش حس میکردم …

از تجربه کار با ممد تهرونی این را فهمیدم که کل این سیستم به تمام معنا فاسد است و بدتر این که، مخوفترین مافیای تمام دو قرن گذشته جهان، یک کشور بزرگ با تمدنی به قدمت تاریخ را با فریب و تقدس نمایی دروغین چپاول میکند …

Facebook Comments Box

About اختر نیوز

Check Also

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی

داستانی با لهجه و فرهنگ بوشهر مو و ماشو مهدی قاسمی مو بچه محله بهبونی …

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی

نرو سمیه! مهدی قاسمی سمیه دختر اصغر کوسه و برادر ابرام یک بری تنها دختر …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *