سرگذشت آفتاب (۳۳)؛ افسانه رستمی

سرگذشت آفتاب

افسانه رستمی

قدمی به عقب برداشت، گویی جن دیده باشد. گفت: بسم الله، حالت خوبه خانم؟ من بی هوا خندیدم گفتم: بله آقا، شما خوبید؟ گفت: استغفرالله، برو بیرون خانم، اینجا جای تو نیست! پشت به من کرد و به مردی که چند قدمیِ ما ایستاده بود گفت: این بیچاره عقل درست حسابی نداره، ردش کن بره. مرد آمد و گفت: خانم مگر نشنیدی حاج آقا چی گفت؟ برو از اینجا. گفتم: مگر من حرف بدی زدم که حاج آقا ناراحت شد؟ من فقط می‌خواستم داخل کلیسا را ببینم. نزدیک شد و گفت: ببین خواهر، سوال کردن در مورد این مسائل ممنوعِ و بهتره دنبال دردسر برای خودت نباشی، برو که حاج آقا با کسی شوخی ندارد. گفتم: اما من؛ اجازه نداد حرف بزنم و گفت: برو بیرون خواهر، برو! روسریم را ناخودآگاه جلو کشیدم و گفتم چشم و از در مسجد آمدم بیرون، اما شدیداً کنجکاو شده بودم که هر طور شده کلیسا را ببینم.

پارک کوچک دقیقاً جلوی درب بزرگ و آهنیِ کلیسا بود. دوباره پسرم را روی سرسره گذاشتم و داشتم فکر می‌کردم که حتماً کسی هست که اینجا را آب و جارو کند، بلاخره اون شخص را پیدا می کنم.

دیر شده بود، پسرم را بغل کردم و راه افتادم به طرف خانه‌ای که مرا نمی‌طلبید. خانه برایم حکم زندانی را داشت که مجبور به تحملش بودم.

هوا تاریک شده بود که رسیدم، لباس پسرم را عوض کردم و کتاب‌ها را روی میز گذاشتم. یادم آمد که لباس‌هایی که آرش چند روز پیش گذاشته بود برای شستن را هنوز نشسته‌ام. با عجله لباس‌ها را برداشتم و تشت آب را پُر کردم و شروع به شستن لباس‌ها کردم. داشتم لباس‌ها را پهن می‌کردم که آرش کلید انداخت و آمد داخل. چشمش به لباس‌ها که افتاد گفت: اینقدر بی عرضه هستی که یک هفته این لباس ها اینجا افتاده بود نتونستی بشوری؟! جوابش را ندادم. آخرین تکه لباس را هم آویزان کردم. گفت: می‌بینم که شام هم درست نکردی! میشه به من بگی که دقیقاً از صبح تا شب چه کار مفیدی انجام میدی؟

از اینهمه پررویی و وقاحت این آدم حالم داشت به هم می‌خورد. چطور یک نفر می‌تواند اینقدر بی‌رحم و کور باشد که متوجه نباشد چطور روح و روان من را به بازی گرفته و طلبکارانه مثل یک کلفَت از من توقع داشته باشد؟

گوشی تلفن را برداشت و رفت داخل اتاق. من چنان بغضی داشتم که احساس می‌کردم دارم خفه می‌شوم اما اصلاً نمی‌خواستم گریه‌ام را ببیند. در اتاق را بست و آروم آروم شروع کرد با تلفن حرف زدن. من می‌دانستم با اون زن داره حرف می‌زنه اما به روی خودم نیاوردم.

چندتا پیاز برداشتم و شروع کردم به خورد کردن و به این بهانه اشک ریختم. سوسیس بندری درست کردم و در اتاق را باز کردم که صدایش بزنم برای شام. از اینکه بدون در زدن وارد اتاق شدم عصبانی شد و چنان دادی زد که که پسرم از ترس زد زیر گریه. در را بستم و پسرم را بغل کردم و یک دل سیر باهاش گریه کردم.

حدوداً دوماهی از فاش شدن رابطه‌اش با لیلا می‌گذشت و هر روز بداخلاق‌تر و بی‌پرواتر به من حمله می‌کرد و بهانه‌اش این بود که بی‌عرضه‌ام و اینکه شوهر‌داری بلد نیستم.

کم‌کم داشت باورم می‌شد که زنِ به درد نخوری هستم. از صبح که بیدار می‌شدم تا شب، با استرس منتظر آمدن آرش بودم و مرتب چک می‌کردم که همه‌ی کارها را انجام داده باشم که نکند باز با پیدا کردن بهانه‌ای بخواهد من را تحقیر کند.

هیچ کسی در طول این مدت جز سمیه سراغم را نگرفت و این تنهایی برایم عذاب آور شده بود. آرش حتی به کتاب خواندن من هم گیر می‌داد، به همین دلیل هر وقت می‌آمد کتابم را پنهان می‌کردم و مثل یک خدمتکار دست به سینه می‌ایستادم تا مبادا عصبانی شود.

اگر چه چند روزی یک‌بار می‌آمد اما حتی زمانی که نبود دلشوره و استرس داشتم. دائم فکر می‌کردم زندگی زناشویی چقدر سخت و آزار دهنده است و چطور دیگران سالها کنار هم زندگی می‌کنند و این همه هم سختی را متحمل می‌شوند؟!

یک روز ظهر آرش آمد و بر عکس همیشه علی کوچولو را بغل کرد و بوسید، او یک ماشین اسباب بازی هم برایش خریده بود. شروع کرد به بازی ‌کردن با علی و من با تعجب نگاهش می‌کردم. خندید و گفت: چیه؟ چرا زل زدی به من؟ لباست را بپوش ناهار بریم بیرون. من گیج رفتار آرش بودم، گفتم: من ناهار درست کردم. گفت: بزار برای شام. لباسم را پوشیدم و لباس علی را عوض کردم و رفتیم کبابی سر کوچه که صاحبش همدانی بود و خانوادگی کبابی را اداره می‌کردند.

آنقدر با آرش غریبه بودم که فکر می‌کردم یک غریبه دعوتم کرده و با تعارف و رودربایستی غذا سفارش دادم. اما موضوع مهم این بود که دلیل تغییر رفتار ناگهانی آرش را نمی‌دانستم…

Facebook Comments Box

About اختر قاسمی

فرزند نفت ام. در گچساران بدنیا آمدم و در مسجدسلیمان شهری که با نفتش، با شیره ی جان خود و مردم مهربانش ایران نوین را ساخت، بزرگ شدم. از سال 1984 در خارج از کشور زندگی میکنم. در آکادمی هنر در اشتوتگارت تحصیل کردم و بیش از سه دهه است که به کار رسانه، عکس و فیلم و فعالیت های فرهنگی و حقوق بشری مشغولم. به امید آزادی و برقرای دمکراسی در میهنم زنده ام و تلاش میکنم. آرزوی دوباره دیدن شهر عزیزم را دارم و دلم برای شقایق ها و کوه های شهرم خیلی تنگ شده ....

Check Also

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هشتم- افسانه رستمی

افسانه رستمی از اونجایی که ممکن بود یه آشنایی منو ببینه سریع رفتم طرف دستشویی …

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هشتم- افسانه رستمی

افسانه رستمی دلتنگی بیش از حد برای پسرم و بی‌خبری از حال و روزش، باعث …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *