یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی

داستان تلخ: یار  دبستانی من

مهدی قاسمی

سی سال گذشته بود، دیگه عباس، اون عباس سی سال پیشِ مدرسه انگار نبود. مردی میانسال و چهار شانه که البته دو چیزش هنوز فرق نکرده بود و اون هم سگرمه های ابروهاش بود که همیشه تو هم بود ودیگری لبانش که مثل همیشه با لبخند، بیگانه! یادم می آمد که اون سالها منو و محمود که تو کلاس همیشه نیمکت آخر می نشستیم چطوری با لوله خالی خودکار بیک و دانه ماش به گردن هیکلی عباس میزدیم و او غضبناک نگاهی به ما می انداخت و توی زنگ تفریح تمام عرض و طول حیاط مدرسه را دنبال ما میکرد.اگر به دست عباس می افتادیم بی شک کارمون تموم بود،عباس از همون بچگی هم هیکل تنومندی داشت. عباس بر عکس هیکل درشت و قیافه غلط اندازش، پسرآرومی بود. دل نازکی داشت و با کوچکترین چیزی میزد زیر گریه. او کاری به کسی نداشت و کلا پسر بی آزار، خجالتی و محجوبی بود. اون روز بعداز سی سال و دیدن دوباره او،عباس البته تنومندتر، پیشانیش پر چین و چروک تر و سگرمه هایش درهم ترشده بود، اما!؟ تن صدایش همون تن همیشگی و آشنای سی سال پیش بود.  خوب یادم است که پایان همان سال، مدرسه را نصفه و نیمه رها کرد و رفت بازار فرش فروشها تو بازار وکیل، و شد وردست ممد آقا فرش فروش. کارش یدی بود و خانه شاگردی محمد آقا رو هم میکرد.
گذشت ایام ، گرفتاری های روزگار ودست سرنوشت به گونه ای رقم خورد که دیگر فرصت دیدن اورا پیدا نکردم، تا سی سال بعد از آن که من یک پزشک حاذق شده بودم ودر شمال شهر صاحب یک مطب بودم و در زندگی شلوغ خود غوطه ور شده بودم. این، همان روز بود که بعداز سی سال او را در مطبم می دیدم که از درد کمر مینالید و البته من او را در نگاه اول شناختم و او من را نه.!آون روز از درد کمر می نالید. پس از معاینه به او گفتم که مشکلش حاد است و احتمالا نیاز به جراحی دارد.او گفت که سی ساله و از بچگی تو بازار قالی فروش ها فرش های استادکارش را حمل و به دست مشتریانش می رساند واینکار، سلامتی را از او گرفته است. گفتم هزینه عملت خیلی زیاد است آیا توانایی پرداخت داری؟ گفت:نه آقای دکتر هیچ پس اندازی ندارم از مال دنیا فقط یک موتورسیکلت گازی دارم .
من که خودم را هنوز معرفی نکرده بودم و نمی دانم چرا حتی تا آخر عمرش، خودم را به او معرفی نکردم. شاید دلیلش این بود که او احساس حقارت یا سرخوردگی نکند وشاید دلیل حسی دیگری داشت. گفتم که هیچ نگران نباشد و بعد یک وقت جراحی بهش دادم و باقی کارها را برایش روبراه کردم و بدون هزینه، عمل جراحی را برایش انجام دادم. یک ماه بعد از عمل جراحی و سرپا شدن او، یک روز بهش گفتم اگر دوست دارد می توانم یک کار خوب و کم فعالیت بهش پیشنهاد بدهم واونهم نگهبانی از مجتمع آپارتمانی ما بود که جا و مکان و حقوق نسبتا” خوبی داشت و کار بدنی آنچنانی هم نداشت . قبلا به او گفته بودم که کار بدنی برایت ضرر دارد و نباید انجام بدهی. عباس خیلی خوشحال شد و درحالیکه از شدت خوشحالی به عادت دوران نوجوانیش اشک میریخت از من تشکر میکرد.
چند سالی گذشت و عباس همچنان در مجتمع کار می کرد و من هرازگاهی هم درخواست می کردم که حقوقش را بیشتر کنند . او کم کم داشت که از زندگی پیرامون خود لذت می برد.او آدم تنهایی بود و پس از مدتی علاوه بر نگهبانی یکی از بهترین دوست های زندگی من شد و گاهی با او به سرکشی باغی که داشتم و یا سفرهای کوتاه می رفتیم. خلاصه به گونه ای که هر جا می رفتم گاها عباس هم بود.همه چی خوب پیش میرفت که یک روز متوجه شدم که چند روزی است که از عباس خبری نیست! هرچه با او تماس تلفنی گرفتم پاسخ نمی داد.هرکی را فرستادم که خبری از او بیاورد دست خالی و بی بیخبر برمی گشت. خیلی نگرانش شده بودم. علاوه بر من، همه همسایه ها که از حسن رفتار و حجب و حیای عباس راضی و خرسند بودند، در تکاپو افتاده بودند که خبری از او بیابند. مجتمع مسکونی ما بدون عباس سوت و کور و غم زده شده بود.همه همسایه ها برای عباس و شرم و حیای مردانه او دلتنگ شده بودند. هر چه بیشتر می گشتیم و پرس و جو می کردیم ، کمتر خبری از او می یافتیم، مثل اینکه آب شده و به زمین رفته بود.
چند ماهی گذشت و من نتوانسته بودم که خودم را آرام کنم و دست و دلم زیاد به کار نمی رفت. این بود که تصمیم گرفتم یک سفر تفریحی دو هفته ای به اروپا بروم. رم پایتخت ایتالیا در کنار رودخانه تِوِره و در نزدیکی دریای مدیترانه ، مقصد تفریحی من بود. بقایای کولوسئوم، آمفی‌تئاتر معروف رومی نیز در همین شهر است.
کولوسئوم بزرگترین تماشاخانه در امپراتوری روم است. همچنین قلعه سن آنجلو، و دیدن موزه اسپادا و آثار باستانی حیرت انگیزدیگر شهر رم تنها جایی بود که مرا کمی آرام کرد. بعداز دوهفته ترک کردن رم، سخت ولی برگشت به دیارم که در همان دوهفته دلتنگش شده بودم مرا شاد می کرد.
بعد از برگشت از سفر و به محض ورود به مجتمع آپارتمانی با صحنه عجیبی روبرو شدم که شوک زده فقط آن صحنه را نظاره گر بودم، بله عباس با دست و پای در باند و گچ و عصایی زیر بغل در اتاقک نگهبانی نشسته بود!
هم خوشحال و هم ناراحت و نگران شده بودم که پس از کمی صحبت متوجه شدم که یک شب که دزدها قصد سرقت از مجتمع راداشتند با عباس درگیر می شوند، اون ها با اینکه موفق به سرقت نمی شوند، اما از ترس شناسایی شدن، جسم نیمه جان عباس را با خود حمل، و به احتمال مرگش، او را به درون چاهی در خارج از شهر می اندازند. به هر حال عمرعباس به زندگی بوده و توسط عده ای رهگذر و به طور اتفاقی نجات پیدا میکند. اما عباس که بر اثر ضربه به پشت سرش دچار فراموشی شده خودرا نمی شناسد ، ازاینرو به طور ناشناس چند ماهی در بیمارستان بستری میشود تا اینکه یک روز بر اثر شوک عصبی و ناگهانی حافظه خودرا باز می یابد و بقیه ماجرا…
از دیدن عباس هم خوشحال و هم ناراحت بودم، خوشحال بابت دوباره بودن این مرد متین، و ناراحتی بخاطر آنچه بر او اینچنین تلخ گذشته بود.
الان که این مطلب را می خوانید سی سال دیگر از آن سالها گذشته است . من و عباس هردو پیر و فرتوت شده ایم و هردو ساکن آسایشگاه سالمندان شدیم، اما یک تفاوت و یک اشتراک بزرگ، بین من و عباس در بیش از پنجاه و سه سال دوستی و آشنایی که با هم داریم، وجود دارد و ان اینکه، من دراین سالها ازدواج کردم و زندگی تشکیل داده بودم . بچه هایم همه تحصیلکرده و ساکن اروپا شده بودند. آنها کلا مرا فراموش کرده و گوشه آسایشگاه رها کرده بودند، اما عباس که هیچوقت ازدواج نکرده بود و مثل من کسی را نداشت، همدم من در خانه سالمندان شده بود (البته با هزینه من) ،هردو اکنون تنهاترین انسان های روزگار بودیم!
آری بعداز بیش از هفت دهه زندگی، بزرگترین و تلخترین چیزی که از زندگی فهمیده بودم این بود که ارزش و دوام یک دوست و همراه واقعی، پایدار تر از داشتن حتی فرزند است!  ای کاش بجای بچه های تحصیلکرده و موفق، بچه های دوست و رفیق تربیت کرده بودم. وجه اشتراک من بعنوان دکتر تحصیلکرده با داشتن پنج فرزند و دهها نوه موفق، با عباس بیکس وتحصیل نکرده بعداز هفتاد و پنج سال زندگی یکچیز بود ، آنهم تنهایی ….
عباس چند روز پیش به علت کهولت سن درآسایشگاه، بدون اینکه حتی بفهمد او همان یاردبستانی دوران بچگی من است از دنیا رفت و منهم حس می کنم که دیگر تنهاترین تنهای روی زمینم و کم کم وقت رفتن است…

Facebook Comments Box

About مجید شمس

Check Also

داستان طنز این هفته: آرایشگاه دَلّی!

مهدی قاسمی این مدرسه لعنتی هی گیر میداد که کلتونو باید هُل(کچل) کنید و هرکی …

طنز این هفته : جعل امضإ

مهدی قاسمی فقط حرف میزدم، فقط قپی میومدم، هیچی نداشتم. هر جا میرفتم میگفتم بابام …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *