نفرین بر مغزهای سیاه!(شعر)

مهمیر( محمود میرزایی)
نفرین نشسته است
بر پهنای سرزمین زیبای من
مغزهایی سیاه، با دستانی سرخ
پوسیدگی‌های لجنزارشان را می‌پراکنند
به دشت و کوه و جنگل آب‌های میهنم
نیست در خانه و کاشانه‌ هم آرامشی
نیست شادی و آسایشی
کبود و تلخ است هوای خون‌آلود
دلمردگی بجای شاد زیستن است
آنجا که زنده بودن، خوب زیستن نیست
لاله زار من است
آنجا که مهر و همدلی نیست
چکه‌چکه مردن است
سرخی و سیاهی بیداد می‌کند
عمامه و عبا همه‌گونه نیرنگ و دزدی و تجاوز و بی‌جان می‌کند
مزدور و دریوزه‌ی ضحاک
در کوچه و بازار و هر دیار
می دزدد و می زند و کشتار می‌کند
و من ها هنوز تنهاییم
تا کی چنین غنچه‌های زیبای ما
پژمرده، خونین و نشکفته پرپر شوند؟
رسد آیا که من‌های ایرانی، ما شوند؟
رسد آیا آن دم که دستان ما
خوان غارت و کشتار اهریمن
برچیند و میهن آزاد کند؟
چشمِ امید گریان است

چشم من‌ها بجای دیدن دست‌های پیوسته‌ی توده‌ها

نگران، دوخته به دستان خونریز دژخیم است.
تا کی ببینیم و بر ما رود هردم ستم و دم نزنیم؟
تا کی دمی بنالیم و برنخیزیم و کاری نکنیم؟
هم میهنم برپاخیز، از جا کن،
ریشه‌ی شوم دشمن
دشمن همین آخوند است
بیرون کُنش ز میهن!
مهمیر، ۱۵ خرداد ۷۸۶۴ میترایی
خرداد ۱۴۰۴ خورشیدی
۵ ژوئن ۲۰۲۵ ترسایی
Facebook Comments Box

About بابک رحمتی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *