مهمیر(محمود میرزایی)

چشمِ کورِ بیداد
افسرده، از چشم ناپویا،
میچکد آخرین چکههای اشک امید
به امید یکدم شادی، دمی آرامش، شکفتن لبخندی
از هوای تلخ و کبود
نمیتراود جز بوی سکوت سرسامآور،
جز نگاه تحقیر، جز نیشخند و زهرخندی
تا دورترین توانِ نگاه
توری گسترده به پهنترین بیکرانگی
توری از تَرَکهای گِل بدرود گفته به آب
خشکیِ پیر، با چشم خشمآلود
میزند از میان تَرَکها،
وه چه زشت پوزخندی
افسانه گشته نمنمِِ مهر
ز باران مگو که هیچ نشنود
تیزترینگوش، زمزمهای، مهرآهنگی
کهنه ترس پلاسیده
خموشانه و گه نالان
پهنیده و پراکنده
گلیم ریشریش بیرنگش را
بر خشکیِ بیداد
جهانی پیر و بیبنیاد
نیست زین همه بیداد، در فریاد
دهان تودهها دوخته،
شهر و دیار و دل سوخته
از دهان جنگافروزان
عربدههای توپ و تانک و بمباران
پَر میزنند، پر میکشند، میرقصند،
در سیاهی شب خفاشان
با سمفونی سن سان
رقص مرگ سیهکاران
پُر گشته هوا ز ریزگرِ زهرِ تلخ
کجاست شیرینی؟
میکشند فرهادها
جهان پیر است و بیبنیاد
از این فرهادکش فریاد
فغان از این جداییها
داد داد داد
داد ازین بیداد
از این بیمهری فریاد!
مهمیر، ۷ تیرماه ۷۸۶۴ میترایی
۲۸ ۶٫ ۲۰۲۵٫ ترسایی
Facebook Comments Box