اسرائیل و جمهوری اسلامی،آخرین جنگ صلیبی!

چنگیز امیری

اسرائیل و جمهوری اسلامی،آخرین جنگ صلیبی

روزنامه گاردین در پنجم نوامبر ۲۰۰۸ وقتی باراک اوباما به مقام ریاست‌جمهوری ایالات متحده آمریکا رسید، با لحنی نمادین نوشت:
«جنگ‌های داخلی آمریکا به پایان رسید.»
جنگی که در نهم آوریل ۱۸۶۵، با تسلیم جنوب و لغو برده‌داری ظاهراً به پایان رسید، درواقع تنها لباسی تازه بر تن زخمی کهنه بود.حقیقت نژادپرستی نهادینه در باورهای مردم سفید پوست، پشت پرده واژه‌های قانونی پنهان ماند. آنچه در اوراق رسمی به نام«برابری» و حق شهروندی نقش بسته بود، تا بدل شدن به باوری همگانی – باوری که انسان‌ها را نه به رنگ پوست، بلکه به انسانیتشان تعریف کند – هنوز فاصله‌ای کهکشانی داشت. در کوچه‌ها و خیابان‌های بسیاری از ایالت‌ها، این «برابری» چهره‌ای دیگر داشت: چهره‌ای تیره‌تر، آغشته به تبعیض، به سکوت، و گاه به فریادهای در گلو مانده؛ با ردای سفید کوکلاس کلان و جسدهایی غرق در خون.
از سال ۱۸۶۵ تا ۲۰۰۸، صد و چهل‌وسه سال تا انتخاب اولین رئیس جمهور سیاه پوست گذشت.
بیش از یک قرن نبرد خاموش و گاه خونین، تا سیاه‌پوستان نه فقط در قانون، بلکه در بطن ساختار اجتماعی و سیاسی آمریکا، شهروند شمرده شوند.
در این راه تاریک، آنچه نور آفرید، ایستادگی خستگی‌ناپذیر فرهنگی بود؛ مبارزه‌ای که نه تنها از دل جامعه‌ی سیاه‌پوستان، بلکه از ژرفای وجدان بیدار بسیاری از سفیدپوستان سر برآورد. حقیقت آن است که این سفیدپوستان بودند که پای صندوق رفتند و به اوباما رأی دادند، تا نخستین رئیس‌جمهور سیاه‌پوست ایالات متحده لقب گیرد و در این میان، سینما ـ آن آینه‌ی شفاف و بزرگ افکار عمومی ـ نقشی بس پررنگ و تأثیرگذار بر عهده گرفت. پرده‌ی نقره‌ای،پیش‌درآمد رؤیاهایی شد که روزگاری محال و دور از دسترس می‌نمود. فیلم‌هایی پا به عرصه گذاشتند که در آن‌ها، سیاه‌پوستان در هیبت پلیس، قاضی، معلم و ….درستکار تر ، چابک‌تر و ورزیده‌تر از همتایان سفیدپوست خویش جلوه‌گر می‌شدند؛ و رئیس‌جمهوری سیاه‌پوست، با همان صلابت، صداقت و تعهدی که از هر رئیس‌جمهور سفیدپوستی انتظار می‌رفت، در دفاع از منافع آمریکا در برابر طوفان تهدیدها سینه سپر می‌کرد.

مورگان فریمن، بازیگر توانای سیاه‌پوست، در فیلم «ضربه عمیق» (Deep Impact – 1998)، اولین بار در قامت رئیس‌جمهور آمریکا ظاهر شد. او پس از پیروزی اوباما، با طنزی آمیخته به غرور گفته بود: «من اولین رئیس‌جمهورسیاه پوست آمریکا هستم.»
در حقیقت، تا نژادپرستی با کوشش پیوسته‌ی فرهنگی و نهادن خشت‌های انسانیت بر خشت روداری ، یک به یک، به باور مردم آمریکا تبدیل نشد ، انسانیت رنگ و معنایی نیافت؛ هر چند بر صفحه‌های کاغذین قانون، سخن از چیز دیگری نوشته بودند.
صد و چهل‌وسه سال مبارزه مدنی، ایستادگی دانشگاهیان، کنشگری مطبوعاتی، سیاسی و ادبی، و گاه خروش‌های مسلحانه، گذشت تا رنگ پوست نه تنها بر صفحات قانون، که در وجدان جامعه نیز، از قدرت تعیین‌کننده‌اش فرو نشیند.
قانون ضد نژاد پرستی ، آنروزی ضمانت اجرایی پیدا کرد که به باور مردم تبدیل شد و جنگهای داخلی در عمل پایان گرفت.
جنگهای صلیبی:
در اپیزودی دیگر جنگ‌های صلیبی، این زخم عمیق بر پیکر تاریخ، از سال ۱۰۹۶ تا ۱۲۹۱ میلادی، نزدیک به دو قرن به درازا کشید. آتشی که با ندای پاپ اوربان دوم برای بازپس‌گیری سرزمین‌های مقدس مسیحیان شعله‌ور شد، نه‌تنها مشرق زمین را به خاک و خون کشید، بلکه وجدان بشریت را نیز در آتش تعصب و طمع گداخت.
در سال ۱۲۹۱، پس از نزدیک به یک‌صد و نود و پنج سال خون‌ریزی بی‌امان، نبرد ادیان ابراهیمی ـ آن منازعه دیرپا میان مسیحیت و اسلام، بر سر میراث یهودیت ـ به فرجامی ظاهری رسید؛ نبرد بر سر شهری که از آنِ هیچ‌یک از آنان نبود.
شهری که هر دین، آن را به نامی می‌خواند و به دلیلی مقدس می‌شمرد: برای یهودیان، «اورشلیم» بود و «بیت‌المقدس»؛ برای مسلمانان، «قدس»؛ و برای مسیحیان، قلب مسیحایی مشرق.
اورشلیم یهودی از دست مسیحیت بدر آمد و قدس مسلمانان شد. این اما پایان، صلحی راستین نبود. از آنرو که باورها بر حقانیت مصلوب شدن مسیح تنها غباری از خاکستر بر آتشی افکنده که در ژرفای زمان، هنوز زنده و سوزان باقی مانده بود.
کینه‌های مدفون در گورهای دسته‌جمعی خاطرات، آرام نگرفتند. آتش جنگ‌های مذهبی، در هیأتی نو و عصری دیگر، دوباره زبانه کشید. این بار، در قلب اروپا، کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها، که پیش‌تر در جدال با مسلمانان ناکام مانده و اورشلیم را از کف داده بودند، گویی در خلوت ناخودآگاه خویش، برای انتقام از آن شکست خفّت‌بار، به خون یکدیگر دست یازیدند.در میانه‌ی این برادرکشی مسیحی، اما شعله‌های کینه علیه یهودیان هرگز به فراموشی سپرده نشد و همچنان پنهان در ژرفای جوامع اروپایی می‌سوخت. نفرتی که مترصد فرصت بود، تا روزی زمان و زمینی مناسب برای فوران بیابد.
نفرت از یهودیت در دل اروپا شعله‌ور بود ، و همین نفرت بود که یهودیان را در میانه‌ی قاره‌ای که مهد تفکر و تمدن می‌نامیدند، زیر فشار، ستم و تفتیش عقاید قرار می‌داد.
هر آنچه ریشه‌های یهودستیزی در دل اروپا داشت — از اخراج نیم میلیون یهودی از اسپانیا در سه ماه، تا خطابه‌ها و نوشته‌های فیلسوفانی چون کانت، ولتر، شوپنهاور و حتی هگل که آگاهانه یا ناخودآگاه یهودیان را «بیگانه»، «زهر در خون ملت‌ها» یا «مانعی در راه پیشرفت تمدن» می‌دانستند — سرانجام در هیولای ناسیونال‌سوسیالیسم کارگران آلمان (نازی) پیکر گرفت و از پرده برونافتاد. اروپا قرن‌ها در تب این نفرت می‌سوخت؛ گاه در آتش‌های تفتیش عقاید، گاه در سطرهای فلسفه.واژه‌ها، پیش از آنکه گلوله شوند، در ذهن‌ها کاشته می شوند.شش میلیون انسان بی‌گناه در طوفانی از جنون و نفرت، با شکنجه‌هایی فراتر از وصف و رنجی غیرقابل تصور، به کام مرگ کشیده شدند.
دادگاه نورنبرگ، صرفاً محاکمه سران نازی نبود؛ بلکه محاکمه هیولایی بود که ریشه‌هایش را باید در دل تاریخ، از تسخیر اورشلیم به دست رومیان، جست‌وجو کرد. هیولایی که نفرت را به حقیقتی جاری بدل ساخت و حزب ناسیونال‌سوسیالیست کارگران آلمان، تجلی عینی نفرت آن شد.
ناسیونال‌سوسیالیسم، در حقیقت، نماینده تام و تمام همان خشونت و تعصبات دینی نهادینه ای بود که قرن‌ها در دل مسیحیت اروپایی کمین کرده بود. با فروکش‌کردن گرد و خاک محاکمه‌ها در نورنبرگ، دست‌کم و در ظاهر، آتش جنگ‌های مذهبی میان دو دین ابراهیمی یهودیت و مسیحیت خاموش شد. اما روح نفرت از یهودیان ریشه دار تر از آن چیزی بود که به این آسانی پایان یابد و در مشرق، پس از فروکش کردن جنگ‌های صلیبی که از سده یازدهم تا سده سیزدهم میلادی میان جهان مسیحیت و اسلام در گرفت،این بار هویت جنگ‌طلب ادیان ابراهیمی از درون جهان اسلام سر برآورد که معاصرترینش نزاع‌های خونین میان صفویان شیعه و عثمانیان سنی بود . زمین‌های مشرق بارها از خون این درگیری‌ها گلگون شد و امنیت و آرامش مردمانش را در معرض تهدید قرار داد.

تنها نام‌ها عوض شده و پرچم‌ها تغییر کرده بودند، اما صدای ،شیپور و شمشیر، همان بود که بود  و با این همه مادرِ جنگ‌های ابراهیمی آن نزاعِ نخستین بر سر اورشلیم همچنان در اعماق تاریخ چون گدازه‌ای خفته، روشن ماند؛ گویی تنها منتظر نسیمی دیگر، جرقه‌ای دیگربود ، تا بار دیگر برخیزد و جهان را در گردباد تعصب و درد بگدازد.
در میانه این توحش افسارگسیخته، مسلمانانی که عمدتاً از سرزمین‌های تازه رهایی‌یافته از سلطه عثمانی برخاسته بودند، در کنار هیتلر به عنوان همدستان اصلی قرار گرفتند. از سربازگیری گرفته تا حضور مستقیم در میدان‌های نبرد، گام به گام به مرزهای خون‌ریزی و درنده‌خویی نزدیک‌تر شدند. مگر همین مسلمانان نبودند که پیش‌تر، در هولوکاستی اسلامی، دو میلیون ارمنی را با قساوتی هولناک
سلاخی کردند؟ در ۱۴ مه ۱۹۴۸، دولت مستقل اسرائیل رسماً اعلام موجودیت کرد.
زخم کهنه جنگ‌های صلیبی، که گمان می‌رفت با پیروزی مسلمانان در سال ۱۲۹۱ مرهم یافته و پایان پذیرفته باشد، بار دیگر سرباز کرد. جهان اسلام — به‌جز ایران — که پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی در پی یافتن هویتی تازه بود، خود را در قالب ناسیونالیسم و شوونیسم عربی بازتعریف کرد و پرچم بازپس‌گیری سرزمین‌های فلسطین را برافراشت. پس از جنگهای شش روزه تسخیر اورشلیم توسط ارتش اسراییل ملک فصیل دیگر تا پایان عمر نخندید. (2)
در سال‌های پایانی جنگ جهانی دوم، وزارت تبلیغات نازی و وزارت امور خارجه آلمان به‌طور جدی تلاش کردند با جنبش‌های ملی‌گرای عربی همکاری کنند. شعار اصلی آن‌ها، دشمنی مشترک با بریتانیا، فرانسه و یهودیان بود.
رادیو برلین به زبان عربی در برنامه هایش مفاهیمی مثل «یهودی دشمن مشترک اسلام و آلمان» را تبلیغ می‌کرد. بعد از جنگ، برخی افسران و ایدئولوگ‌های نازی — نظیر آلویس برونو – یوهان فون لیبرشتاین — ویلهلم بایش – فرانتس بوئر و لئو شلوسر (1) که به کشورهای عربی پناه بردند، به آموزش نیروهای امنیتی و تبلیغات ضداسرائیلی کمک کردند.
در مصر، افسران امنیتی و اطلاعاتی ناصر تحت‌تأثیر شیوه‌های نازی در بازجویی، شکنجه و تبلیغات با شیوه های نازی ها عمل می کردند.
در سوریه و مصر، عناصری از ایدئولوژی ناسیونال‌ سوسیالیسم (به‌ویژه یهودستیزی و تمرکزگرایی اقتدارگرا) در برخی حلقه‌های نظامی و امنیتی نفوذ کرد. رهبران نظامی عرب روش‌ها و ادبیات نازی‌ها را در دشمنی با اسرائیل یا سرکوب مخالفان داخلی اقتباس کردند.
کینه‌ی دینی، این بار جامه‌ای نو بر تن پوشید و از اروپای زخمی از ناسیونال سوسیالیست به خاورمیانه آشفته از متلاشی شدن عثمانی نقل مکان و در هیأت ناسیونالیسم عربی قد علم کرد.
ناسیونالیسمی متعفن و آغشته به اسلام که بسیاری از رهبرانش درس آموختگان محافل نظامی نازی ها بودند. جمال عبدالناصر،شاخص‌ترین چهره‌ی این موج در کنار افسرانی از اردن، عراق، سوریه و لیبی قدرت را به دست گرفتند. به این ترتیب، روح یهود ستیزی این بار در کالبد جهان اسلام با هویت شوونیستی حلول و با شعار «ریختن یهودیان به دریا» و گرفتن دوباره قدس شریف بر سر زبان‌ها افتاد .
در نبرد با اسرائیل، شوونیسم اسلامی شکست سهمگینی را متحمل و به‌ ظاهر،از میدان نظامی عقب نشست. با این همه، روح خصومت با یهود همچنان زنده بود و در پی کالبدی تازه میگشت تا بار دیگر در آن مأوا بگیرد و آتش نفرت را شعله‌ور سازد.
انقلاب اسلامی آخرین پرچمدار جنگهای صلیبی:
انقلاب اسلامی، که داعیه‌دار هویت تازه‌ای برای اسلام شیعی شده بود، این‌بار خود را وارث ماموریت آزادسازی قدس شریف می‌دانست. دست پروردگان دستگاه متحجر روحانیت پیش از اتقلاب ، پا به دانشگاه‌ها و مراکز علمی گذاشتند و دوشادوش هم‌پیمانان چپ‌گرای خود، آزادی فلسطین را رسالتی مقدس و اجتناب‌ناپذیر جلوه دادند. اما پشت این شعارهای رهایی‌بخش، واقعیتی خشن و خون‌بار پنهان بود. چریک‌های فدایی و دیگر گروه‌های چپ و مذهبی، در اردوگاه‌های خشم و نفرت فلسطینی، روش‌های ترور و خشونت را تمرین و محصول این آموزش‌ها را به ایران صادر می کردند .
خشونتی که قرار بود دشمنان «اسلام» را هدف بگیرد، در عمل گریبان جامعه خودی را گرفت و بذر وحشت را در دل مردم افکند.

 

ثبات‌قدم حکومت اسلامی در رؤیای احیای خلافت، تنها در سایه حل بزرگ‌ترین معضل جهان اسلام، یعنی آزادی فلسطین و رهایی قدس شریف، معنا می‌یافت. اما در این مسیر، مردمان ایران، قربانیان خاموش خشونتی شدند که هربار در جامه‌ای تازه از ادیان ابراهیمی سربرمی‌آورد.شکست خفّت‌بار حکومت اسلامی در غیاب معنادار مردم ، نه تنها از فروپاشی نیروهای نیابتی‌اش یا کشته شدن چند فرمانده سپاه سرچشمه می‌گیرد؛ بلکه پیش لرزه های این فروپاشی نخست در خیابان‌های تهران و شهرهای دیگر ارکان آنتی سیمیتیزم را لرزانده بود. همان‌جا که نسلی جوان، رها شده از زنجیر ایدئولوژی، از عمق جان فریاد زد: «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران»؛ و پژواکشعار «می‌جنگیم، می‌میریم، ایران را پس می‌گیریم» چون رعد در گوش جهان طنین انداخت، لرزه بر ستون‌های پوسیده‌ قدرت انداخت و دیوارهای بلند سکوت را فرو ریخت.
مردمان ایران، در خروش خویش، پایان جنگ‌های صلیبی را در کوچه‌ها و میدان‌های وطن فریاد زدند؛ جنگ‌هایی که قرن‌هاست ،اورشلیم را همچون جام مقدس در رؤیاهای خونین خود می‌جویند.
در باور ایرانیان، این نبردهای خونین بر سر هیچ ، این جنگهای بین الادیانی ابراهیمی، نه سرنوشت آنان است و نه سزاوار سرزمین‌شان.
ایرانیانی که کهن‌ترین دولت‌ـ‌ملت جهان را برساخته و قرن‌هاست میزبانی همه ادیان و فرهنگ‌ها را بر عهده داشته اند، توحش هزاران‌ساله‌ی این جنگ‌ها را در خود برنمی‌تابد و می‌خواهد نقطه پایانی بر آن بگذارد.

از نخستین پرچم‌افرازی جنگ‌های صلیبی در ۱۰۹۶ میلادی تا امروز، ژوئیه ۲۰۲۵، نزدیک به ۹۲۹ سال گذشته است. اما شراره‌های یهودستیزی، همچنان در گوشه و کنار خاورمیانه می‌سوزد؛ چه در دل حکومت‌های عربی، چه در ترکیه که آخرین پناهگاه رؤیاهای خلافت عثمانی است، و چه در بطن برخی جریان‌های چپ اروپایی، از فمینیست‌ها گرفته تا محیط‌زیستی‌ها، سوسیالیست‌ها و قبیله‌گرایان
متعصب، که در تناقضی دردناک، شمشیر کهنه تبعیض را در نیام نمی‌گذارند.
اما در نگاه مردمی که تاریخ را زاده‌اند و تمدن را پرورده‌اند، خونریزی بر سر اورشلیم، دیگر افسانه‌ای است که باید به کتاب‌های تاریخ سپرده شود. این باور ایرانیان بود که نخستین سنگ بنای پایان جنگ‌های صلیبی را نهاد و در شکستی مفتضحانه که جمهوری اسلامی، در غیاب مردم خود، از اسرائیل متحمل شد، همه آن انگاره‌های یهودستیزانه را محکوم به زوال کرد. آری، باور مردم ایران
به رواداری ، آتش جنگ‌های دینی را خاموش می‌کند و تاریخ، آهسته اما بی‌بازگشت، فصل تازه‌ای خواهد گشود.
شیپورجنگ‌های صلیبی را که فرماندهان و سرداران ولایت دمیدند، با دیگر هرگز جوانان فرهیخته‌ای که از گردباد انقلاب پنجاه‌وهفت عبور کرده بودند روبرو شد. مرگ ایدئولوژی و فروخفتن شعله جنگ‌های صلیبی که ریشه در تاریخی دور داشت و در هر فراز و فرود، با نامی تازه از گور برمی‌خاست، اینک پس از قریب ده قرن، به دست ما ایرانیان برای همیشه به گورستان تاریک توحش سپرده می‌شود.
و این ماییم که سنگ مزار این ددمنشی را بر گور جنگ‌های صلیبی می‌نهیم.

06.07.25 برابر با ۱۵ تیر ۱۴۰۴ شمسی

(1)-آلوئیس برونر (Alois Brunner) دستیار آدولف آیشمن، که گفته می‌شود مدتی در سوریه زندگی می‌کرد و به دولت سوریه
در امور امنیتی و ضدجاسوسی مشورت می‌داد.
یوهان فون لیبرشتاین (Johann von Leers) افسر بلندپایه تبلیغات نازی و از نظریه‌پردازان یهودستیزی، پس از جنگ به مصر
گریخت و به‌عنوان مشاور وزارت اطلاع‌رسانی در دوران جمال عبدالناصر فعالیت کرد. در مصر نامش را به «عمر امین» تغییر داد.
ویلهلم بایش (Wilhelm Beisner) افسر گشتاپو، که مدتی در مصر و سوریه دیده شد.
فرانتس بوئر و لئو شلوسر از مقامات گشتاپو و SD، که در سوریه و مصر فعالیت کردند.
(2)— خاطرات ترکی الفیصل
(3)– «دیگر هرگز» (Never Again) است که در ارتباط با هولوکاست به کار می‌رود

Facebook Comments Box

About بابک رحمتی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *