شعر و داستان

شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی) –از تو بودن

پورمزد کافی(منظر) ترا ز آه خود خواندم ز موج درد ز زخمی که در عصب می سوخت نگاهم کردی نور تنوره کشید و آسمان معطر شد گفتی منم به لهجه ی گیاه و علف گریستم و عشق را کفایت همان بود مرا به خویش خواندی نیمی طراوت گلگون نیمی شقایق …

Read More »

شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی) – از دایره ی پائیز

  با من سخن از قامت دلدار مگویید با برگ خزان دیده ز گلزار مگویید چون لشکر عشاق و صف نسترن آمد بیهوده سخن از ره و دیوار مگویید با مست ز خود رفته در این میکده ی غم دیگر سخن از حرمت گفتار مگویید شبنم نچکد بر گل و …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت نهم- افسانه رستمی

افسانه رستمی ساعت هشت و نیم شب اتوبوس راه افتاد. دلم آشوب بود ‌و انگار داشتم میرفتم به جایی که هیچ آشنایی نداشتم. با وجود همه کس و کاری که یه روزی تو اون شهر داشتم بی‌کَس‌تر از هر زمانی بودم. آره، از دستشون فرار کرده بودم اما حس غربت …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هشتم- افسانه رستمی

افسانه رستمی دلتنگی بیش از حد برای پسرم و بی‌خبری از حال و روزش، باعث شد که خیال برگشت به سرم بزنه. بعد از شام به ستاره گفتم: «من باید برم جنوب، دارم دیونه میشم، این مدت هم سرم با بچه‌ها گرم بود اما بیشتر از این نمی‌تونم طاقت بیارم». …

Read More »

شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی)- ازمن تا تو

پورمزد کافی از  من تا تو ای لاله چه حاجت به نی و شمع و شرابت گلبانگ دو صد ماه منیر است خطابت گیسوی تو گر منع گل از باده نماید خود مست بُوّد باغ از آن باده ی نابت پروانه° صفت سوخت بباید به سر عهد عاشق نّبُوّد آنکه …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هفتم

افسانه رستمی آفتاب جان اگر تمام دغدغه‌ی تو فقط اینه که یه زندگی معمولی داشته باشی و همه دردت هم اینه که از پسرت دوری و همسرت بهت خیانت کرده، باید به حالت افسوس خورد که اینقدر سطحی نگری و دنیات رو محدود کردی به چیزایی که درسته واسه هر …

Read More »

شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی)- -در محاق ابلیس

“در محاق ابلیس” هبوط ِ آدم بود یا لعنِ ابلیس گجسته ؟ که سر بر نمودنِ این عجوزه ی پیر را مجال می نمود و مرا جهنم ِ در محاق ِ ردای تو به دایره ی  وهم  هم محال می نمود دریغ و درد که طلسم ِ چشمه ی حیات …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت ششم

              افسانه رستمی در تمام اون سال‌ها، من چنان درگیر زندگی شخصی و مشکلاتم بودم که از دنیای واقعی و اتفاقاتی که در جای جای ایران می‌افتاد کاملا بی‌اطلاع بودم. اون موقع ستاره تو یه آپارتمان روبه‌روی مرکز خرید گلستان زندگی می‌کرد. خونه‌ای قدیمی …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت پنجم

افسانه رستمی یک‌ ماه گذشت و من دربه‌در دنبال آدرس می‌گشتم و در نهایت فهمیدم که همسرم از اون شهر رفته و من ناامیدانه به اتاقی پناه بردم که به مدت یک ماه اجاره کرده بودم. به خودم قول داده بودم که کم نیارم و گریه و زاری رو بزارم …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت چهارم

افسانه رستمی از شدت گرما، زیر چادر و روبنده‌ای که از بازار عرب‌ها خریده بودم داشتم می‌پختم اما به خاطر اینکه راحت بتونم برم دنبال پسرم مجبور بودم که بپوشم. ساعت حدودا چهار بعدازظهر بود. به آدرس خونه‌ی همسر سابقم رفتم. از اینکه بالاخره دوباره بعد از مدت‌ها می‌تونم پسرم …

Read More »