سرگذشت آفتاب

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت پنجم (۵۸)

افسانه رستمی تا جایی که به یاد دارم، زن عموم همیشه با مادرم اختلاف داشت و درگیر مسائل خاله‌زنکی بود و چون خودش دختر نداشت به راحتی در مورد همه دخترای فامیل نظر می‌داد. درِ چوبی انباری رو بست و حَلَبِ روغن پنج کیلویی که کنار آتش بود و برای …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت پنجم (۵۷)

افسانه رستمی …پدرم بلند شد و گفت: دیگه موندن ما اینجا فایده‌ای نداره، جمع کنید بریم؛ و در حالی که داشت از اتاق بیرون می‌رفت، گفت: جمع کن خرت و پرتاتو. تا اون لحظه تمام امیدم این بود که راهی پیدا کنم و با پسرم از اون آدم‌ها و اون …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت چهارم (۵۶)

مغز من هنوز لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را در دفتری، به سنجاقی مصلوب کرده بودند. [فروغ فرخزاد] افسانه رستمی خانواده من هنوز در جریان طلاقم قرار نگرفته بودند. پدرم فکر میکرد ما اختلاف جزئی داریم و با پادرمیونی و صحبت کردن حل میشه. دایی اصرار داشت …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت چهارم (۵۵)

افسانه رستمی به باور داس‌ها، من بی‌ثمرترین بوته‌ی دشت ایل بودم و سزاوار درو شدن با خشم عشق. یکی می‌گفت: «باید بره سر خونه زندگیش. اون یکی می‌گفت برش داریم ببریمش حبسش کنیم توی خونه که مبادا بیشتر از این باعث سرافکندگی ایل و طایفه بشه. اون یکی می‌گفت باید …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت سوم (۵۴)

افسانه رستمی خدای من، انگار تمام مردای خانواده‌ام اونجا جمع شده بودند. مثل فنر از جام پریدم و آروم درِ اتاق رو باز کردم. صدای پدرم و برادرِ وسطیم رو شنیدم که با تَشر به نگار می‌گفتند مگه شهر هرته که دختر ما رو از خونه بندازه بیرون، باید تا …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت ۱(۵۲)

افسانه رستمی باید تا جایی که می‌تونستم از محله‌ای که نگار زندگی می‌کرد دور می‌شدم. خیابون کاملا خلوت بود و هر چند دقیقه یک‌بار ماشینی رد می‌شد و این باعث می‌شد که نترسم. خودم رو به هر زحمتی بود رسوندم پارک بزرگ شهر. سکوتِ شب و تنهایی چنان ترسی به …

Read More »

سرگذشت آفتاب- قسمت ۵۱

افسانه رستمی نه کشیده‌ی نسرین خانم و نه حرف‌هایی که راننده شرکت بهم زد، کوچک‌ترین اهمیتی برام نداشت. اون لحظه به تنها چیزی که فکر می‌کردم کاری بود که به زحمت پیدا کرده بودم و از دست دادن اون کار برابر بود با آوارگی بیشتر من و پسرم. هیچکس نمی‌تونه …

Read More »

سرگذشت آفتاب- قسمت ۵۰

افسانه رستمی من باور دارم تنها چیزی که باعث میشه انسان بر ترسش غلبه کنه اجباره. وقتی تمام درها به روت بسته میشه و فکر می‌کنی به آخر خط رسیدی، تازه به قدرت درونت پی می‌بری و به خودت میگی، بالاتر از سیاهی رنگی نیست. اولین روز کارم استرس زیادی …

Read More »

سرگذشت آفتاب- قسمت ۴۹

افسانه رستمی چون طلاق توافقی بود، روند دادگاه بدون وقفه و سریع طی شد. من و پسرم در طول این مدت خونه‌ی نگار بودیم. البته خانواده‌ام از جریان طلاقم بی‌اطلاع بودند، اما بالاخره متوجه می‌شدند. به قدری از خانواده‌ام و واکنششون نسبت به طلاقم وحشت داشتم که شب‌ها کابوس می‌دیدم، …

Read More »

سرگذشت آفتاب- قسمت ۴۸

افسانه رستمی تمام شب بیدار بودم و به این فکر می‌کردم که چطور باید تنها زندگی کنم؟ چند بار بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم و به صورت پسرم نگاه کردم، می‌ترسیدم از اینکه دادگاه، حکم به جدایی پسرم از من رو بده. فقط خودم می‌دونم اون شب چه …

Read More »