Tag Archives: طنز

بکشنبه‌ طنز در کافه آقا مهدی

ملوک السلطنه مهدی قاسمی ملوک السلطنه زن اول دربار بود. نه جوان نه پیر،  اما سنش را همیشه سعی می کرد کمتر نشان بدهد. در عمارت عمادالدوله حرف اول و آخر را بعد از عمادالدله او می زد. عمادالدوله شصت سال داشت و ملوک السلطنه تنها همسر او بود. عماد …

Read More »

خاطره فولکلور ورزشی “حق خوری” – مهدی قاسمی

خاطره فولکلور ورزشی “حق خوری” مهدی قاسمی بچه شر و شور و کله خراب و دعوایی بودم. کلاس اول راهنمایی، همان سالی که آخرش با معدل نه، یک ضرب مردود شدم. هر روزم یا دعوا یا فرار از مدرسه و سینما بود. معلم‌ها از دستم شاکی و کلافه بودند. سال …

Read More »

یکشنبه‌ها با کافه طنز آقا مهدی

کافه طنز: صفدر قلی مهدی قاسمی این حس خریت، برعکس اسمش حس خیلی بدی هم نیست. خر به معنی بزرگ مثل خرخون (کسی که زیاد میخونه) خرشانس (کسی که شانسش زیاده) و … پس خریت یعنی آخر دانایی و توانایی شاید. صفت بدی نیست. داستان از آنجا شروع شد… آن …

Read More »

یکشنبه طنز در کافه آقا مهدی

نامه ای به عمو جان! مهدی قاسمی یکصد و سی و هشت هزار و چهار صد وپنجاه بار ماچچچچچچ… یکصدوسی هشت هزار و چهارصد وپنجاه و پنج بار ماچچچچچچ… حتی همین یک ساعت قبل هم وقتی تماس گرفتم، فقط این چیزها را می گفت. ‌ای کاش می توانستید تصور کنید …

Read More »

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی – مهدی قاسمی

گلفروش محله مهدی قاسمی نمی‌دانم شما با شغل گلفروشی چقدر آشنایی دارید؟ من که گل فروش محله مان را قبل از این که کاملا با او آشنا شوم، آدم عجیب غریبی می‌دانستم. یکی از کارهای عجیب‌اش این بود که تمام طول روز مغازه‌اش بسته بود و شب ها و آن …

Read More »

 یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی 

طنز بلقیس مهدی قاسمی بلقیس خانم، سال ها بود که در شهر ما زندگی می کرد. او را دورادور می   شناختم. این اواخر خسته و پریشون به نظر می رسید. چند بار با هم به رسم همسایگی و هموطنی قهوه ای خوردیم. آخرین بار که دیدمش خواست که با من …

Read More »

انشای سیزده سالگی من در شیراز، مهدی قاسمی

ریش! انشای سیزده سالگی من در شیراز مهدی قاسمی در این بلاد ریش همسنگ طلاست. با این تفاوت که طلا رو با زحمت به دستش میارن، اما ریشو با کلک. بچه ننه اصغر که باباش چپقی بود و خودش دایم الخمر، حالا گذاشته ریش و شده درشکه چی دربار و …

Read More »

یکشنبه طنز در کافه آقا مهدی – حکم عزل من

حکم عزل من مهدی قاسمی آن روز صبح، هنگامی که قصد داشتم که با ماشینم وارد اداره بشوم، اخلاق و رفتار دربان اداره مانند هر روز نبود. یعنی جلوی من دو لا و راست نشد و مثل هر روز خیلی سریع زنجیر جلوی پارکینگ را نیانداخت. پیش خودم گفتم: شاید …

Read More »

حمید لاته، یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی

حمید لاته مهدی قاسمی حمید پسر اوسا معمار محله ما بود، همیشه با اون کاپشن سبز لاتی، ته ریش خفن، شلوار پلنگی، تسبیح لاتی و لنگ دور گردنش، سر کوچه در حال چشم چرونی و یا باجگیری از این و اون بود. می گفتن خرده فروش مواد هم هست. حمید …

Read More »

یکشنبه طنز با آقا مهدی از دوسلدورف: یبوست ملی!

یبوست ملی! مهدی قاسمی بچه بودم و تابستون بود. طبق روال هر سال به سفارش پدر خدابیامرز چند روز رفته بودم تو یک ده تو جنوب کشور و میهمان یک خانواده ازدوست‌های پدرم شده بودم. من که از صبح تا شب وسط شهر جز صدای بوق ماشین و دود و …

Read More »