Tag Archives: افسانه رستمی، سرگذشت آفتاب، زنان، تبعیض، سرکوب زنان

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هشتم- افسانه رستمی

افسانه رستمی از اونجایی که ممکن بود یه آشنایی منو ببینه سریع رفتم طرف دستشویی ترمینال و از تو ساک دستیم چادرعربی و روبنده ام رو درآوردم و پوشیدم. اینجوری خیالم راحت بود که هیچ کس منو نمی شناسه و راحت می تونم برم به محله ای که خونه فامیل …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هشتم- افسانه رستمی

افسانه رستمی دلتنگی بیش از حد برای پسرم و بی‌خبری از حال و روزش، باعث شد که خیال برگشت به سرم بزنه. بعد از شام به ستاره گفتم: «من باید برم جنوب، دارم دیونه میشم، این مدت هم سرم با بچه‌ها گرم بود اما بیشتر از این نمی‌تونم طاقت بیارم». …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت سوم

افسانه رستمی با نشستن و زانوی غم بغل گرفتن مشکلی حل نمی‌شد، باید کاری می‌کردم. من اولین و آخرین مادری نبودم که مجبور بود از جگرگوشه‌اش جدا باشد و مطمعنا اولین زنی هم نبودم که زندگیش از هم پاشیده بود، پس اولین قدم برای گرفتن آنچه که فکر می‌کردم حق …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت دوم

افسانه رستمی دوماهی از طلاقم می‌گذشت و من مثل یک ربات، هر جوری که خانواده می‌خواستند رفتار می‌کردم و در طول این دوماه پسرم لحظه‌ای ازم جدا نبود تا اینکه پدرم بدون اینکه از من بپرسه تصمیم گرفت پسرم رو به پدرش تحویل بده. با اینکه مادرم می‌دونست، چیزی به …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت اول

افسانه رستمی میلیارد‌ها انسان بر روی این کره خاکی زندگی می‌کنند که هرکدام درد مخصوص خود را دارد. شما نمی‌توانید حتی یک نفر را پیدا کنید که بدون رنج زیسته باشد؛ چه غنی‌ترین و چه فقیر‌ترین؛ همه‌ی ما درگیر مسایل و مشکلاتی هستیم که بسته به شرایطی که در آن …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت پنجم (۵۸)

افسانه رستمی تا جایی که به یاد دارم، زن عموم همیشه با مادرم اختلاف داشت و درگیر مسائل خاله‌زنکی بود و چون خودش دختر نداشت به راحتی در مورد همه دخترای فامیل نظر می‌داد. درِ چوبی انباری رو بست و حَلَبِ روغن پنج کیلویی که کنار آتش بود و برای …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت پنجم (۵۷)

افسانه رستمی …پدرم بلند شد و گفت: دیگه موندن ما اینجا فایده‌ای نداره، جمع کنید بریم؛ و در حالی که داشت از اتاق بیرون می‌رفت، گفت: جمع کن خرت و پرتاتو. تا اون لحظه تمام امیدم این بود که راهی پیدا کنم و با پسرم از اون آدم‌ها و اون …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت چهارم (۵۶)

مغز من هنوز لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را در دفتری، به سنجاقی مصلوب کرده بودند. [فروغ فرخزاد] افسانه رستمی خانواده من هنوز در جریان طلاقم قرار نگرفته بودند. پدرم فکر میکرد ما اختلاف جزئی داریم و با پادرمیونی و صحبت کردن حل میشه. دایی اصرار داشت …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت ۱(۵۲)

افسانه رستمی باید تا جایی که می‌تونستم از محله‌ای که نگار زندگی می‌کرد دور می‌شدم. خیابون کاملا خلوت بود و هر چند دقیقه یک‌بار ماشینی رد می‌شد و این باعث می‌شد که نترسم. خودم رو به هر زحمتی بود رسوندم پارک بزرگ شهر. سکوتِ شب و تنهایی چنان ترسی به …

Read More »

سرگذشت آفتاب- قسمت ۵۱

افسانه رستمی نه کشیده‌ی نسرین خانم و نه حرف‌هایی که راننده شرکت بهم زد، کوچک‌ترین اهمیتی برام نداشت. اون لحظه به تنها چیزی که فکر می‌کردم کاری بود که به زحمت پیدا کرده بودم و از دست دادن اون کار برابر بود با آوارگی بیشتر من و پسرم. هیچکس نمی‌تونه …

Read More »