Tag Archives: حکایت نی

حکایت نی، بابک رفیعی

داستان کوتاه؛ حکایت نی بابک رفیعی پرتو طلائی آفتاب صبح، کران تا کران دامنه شرقی کوه را همچون گوهری در دل طبیعت درخشان نموده بود، علفها از پی شبنم صبحگاهی قد برافراشته و گله گوسفندان مست و مدهوش بوی علف هر یک به سوئی حریص چرا بودند، پسرک چوپان همچون …

Read More »