داستان کوتاه؛ اساس آزادی، فرهاد صادق زاده

اختر نیوز برای حمایت و خدمت به رشد و اشاعه ادب فارسی با نشر اشعار و داستان های علاقه مندان ادبیات تلاش میکند تا دوستداران ادب فارسی را تشویق به نوشتن کند. رسانه ی ما در همین راستا تصمیم دارد در آینده ای نه چندان دور مسابقه ی شعر و داستان کوتاه را با کمک صاحب نظران ادبیات برگزار کند.

اساس آزادی، فرهاد صادق زاده

مرد سوار تاکسی شد و درب ماشین را محکم بست.
-راننده تاکسی با کنایه به مرد گفت؛ باور کنید، این ناملایمتی ها، نه تقصیر منه، نه ماشینم.
-مرد بعد از مکثی کوتاه گفت؛ ببخشید، من پوزش میخوام. آی گفتی، از بس کم بودند این اپیدمی هم بهشون اضافه شد. گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
-راننده که دل پری داشت و دوست داشت با حرف زدن درباره مشکلات و معضلات خودش و اجتماع با کسی درد و دل کند، دنبال حرف مرد را گرفت و شروع به برشمردن کرد. آدم نمیدونه از چی بگه، از فرهنگ، اقتصاد و یا سیاست!
-مرد دنبال حرف را گرفت و گفت؛ آقا خواهش میکنم راجع به این مقوله آخری حرف نزنید. زیرا که دیوار موش داره و موش هم گوش داره.

چند لحظه ای سکوت بین هر دوی آنان حکم فرما شد.

-راننده تاکسی با پوزخندی، شروع به حرف زدن کرد؛ باور کنید من فقط راننده تاکسی هستم، مامور اطلاعات نیستم در جلد یک راننده تاکسی.
-مرد هم نیشخندی زد و گفت؛ این حرف شما منو یاد کتاب بزرگ علوی انداخت، اسمش چی بود؟ آهان “چشمهایش”. تو کتابش میگفت که همه از هم میترسند و کسی جرات حرف زدن نداره، البته اشاره اش به رژیم شاه بود. الان که خدارو سپاس از این حرفها نیست. هر چی میخوای بگو، آزاد آزادی، البته تا زمانی که گفته هات تمام شوند، بعدش دیگر خدا داند.

راننده تاکسی سرعتش را کم کرد تا مسافر سوار کند اما مرد گفت؛ مهر کنید و مسافر سوار نکنید، من دربست حساب میکنم.

-راننده تاکسی با گفتن چشم از جلوی مسافر رد شد و به مرد گفت؛ خب میفرمودید عالیجناب؛ درباره کتاب حرف میزدید. البته من اهل کتاب نیستم، دوست دارم بخونم ولی دل و دماغش نیست. یعنی اینقدر گرفتاریم زیاده که وقت نمیکنم. از سر کار که میرم خونه مثل جنازه می افتم. خیلی وقتها از فرط خستگی شام هم نمیخورم یا اینکه حال دوش گرفتن هم ندارم. از سحر تا دیر وقت کار میکنم آخرش هم هشتم گرو نه ام هست. ببخشید خیلی حرف زدم، شما بفرمایید؛ داشتید درباره یک کتاب حرف میزدید.

مرد کیفش را از روی پایش برداشت و کنار دستش گذاشت و گفت؛ شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچ کس نفسش در نمی آمد، همه از هم میترسیدند، خانواده ها از کسانشان میترسیدند، بچه ها از معلمینشان، معلمین از فراشها و فرشها از سلمانی و دلاک ها، همه از هم میترسیدند. این چند سطر اول کتاب بزرگ علویست.

راننده تاکسی در آیینه به مرد نگاه کرد و گفت؛ این که شرح حال امروز ماست، یعنی آنزمان هم اینطور بوده؟ نه آقا من فکر نمیکنم. یعنی تمام این اسناد و مدارک دروغند؟ حرفهایی که سینه به سینه میچرخه، عکسها و فیلمها که اینو تائید نمیکنند.

مرد عینکش را برداشت و شروع به مالیدن چشمهایش کرد و گفت؛ نه جانم، معلومه که اینطور نبوده. من نمیگویم که گل و بلبل بوده ولی شرایط مساعد بود. ما فرهنگ داشتیم، اقتصاد داشتیم، با دنیا روابط دیپلماتیک خوب داشتیم.

-راننده تاکسی تو حرف مرد آمد و گفت؛ پس مردم دنبال چی بودند؟

-مرد آهی کشید و گفت؛ مردم! گوش کن عزیزم، ما وقتی حرف از سیاست میزنیم، یعنی یک مقوله فراجغرافیایی و وقتی یک دگرگونی اتفاق می افتد یعنی اینکه علل متعدد و گوناگونی داشته است. به نظر من هر جامعه ای که خوشبخته تحت تاثیر فرهنگه و هر جامعه ای هم که بدبخت و فلک زده است به دلیل فرهنگ نادرسته.

-راننده تاکسی از مرد پرسید؛ منظورتون از اینکه سیاست یه مقوله فراجغرافیایی است، یعنی اینکه دولتهای خارجی باعث شدند شاه برود. مرد گفت؛ البته که دولتهای خارجی هم ذینفع بودند ولی گناه اصلی گردن خود ماست.

-راننده تاکسی گفت؛ آقا تا آزادی راهی نموده، گفته بودید آزادی میروید؟
-مرد پاسخ داد، بله جانم آزادی پیاده میشوم.
-راننده تاکسی گفت؛ به نظر شما راهکار چیه؟ چگونه میشود دوباره به یک شرایط ایده آل رسید؟

-مرد گفت؛ به نظر من، ما باید اکثر این چیزهایی را که به نام فرهنگ متداول و مرسوم هستند را کنار بگذاریم. اینان نه از آسمان آمده اند و نه از زیر زمین، یک سری قوانین نوشته و نانوشته اند که نسل به نسل به ما انتقال یافته اند. مرد به راننده تاکسی گفت؛ مهر کنید و قبل از رسیدن به آزادی جلوی یک کتابفروشی بایستید چون من باید یک کتاب بخرم.

راننده تاکسی جلوی یک کتابفروشی ایستاد و مرد پیاده شد. در مدت زمانی که راننده تاکسی تنها بود، همش به این فکر میکرد که کتاب خواندن چه تاثیری میتواند در حل مشکلات و بدبختیهای امروز ما داشته باشد!

-مرد با گفتن ببخشید، سوار تاکسی شد. راننده تاکسی به محض اینکه مرد سوار شد، ازش پرسید؛ آقا کتاب چه تاثیری میتواند در حل این مشکلات داشته باشد؟

مرد در حالی که داشته کیفش را در می آورد تا کرایه تاکسی را بدهد، گفت؛ لااقل این خزعبلاتی را که توی سر ما کردند، ما به نسل بعد انتقال نمیدهیم و یاد میگیریم که گفتگو کنیم زیرا که گفتگو اساس دموکراسی و آزادیست. سپاسگزارم من پیاده میشم.

Facebook Comments Box

About اختر نیوز

Check Also

حکایت نی، بابک رفیعی

داستان کوتاه؛ حکایت نی بابک رفیعی پرتو طلائی آفتاب صبح، کران تا کران دامنه شرقی …

داستانی کوتاه بر اساس واقعیت: اسپیدی؛ بابک رفیعی

اسپیدی، سگ وفادار بابک رفیعی داستان کوتاه؛ این داستان از سرگذشت یک سگ استثنائی به …

One comment

  1. بسیار عالی منتظرکارهای بیشترتون هستیم موفق بلشید

پاسخ دادن به Liza لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *