خاطره فولکلور، بچه محل

خاطره فولکلور
مهدی قاسمی از آلمان، دوسلدورف
بچه محل…
پنجاه سالش بود. اولین بارچند وقت پیش که از جلوی خونه تو مرکز شهر دوسلدورف آلمان که در حال عبور بود و با لهجه غلیظ شیرازی داشت و با کسی در حال صحبت بود، دیدمش.
رفتم جلو و زدم رو شونه هاش و گفتم چطوری همشهری! سرشو برگردوند و با خوش رویی شروع به احوال پرسی کرد و بعداز کمی چاق سلامتی دعوتش کردم  به خونه که همان اطراف بود به صرف چای و  او با شرم و خجالت و تعارف دعوتم را پذیرفت .
آدم سالم و ساده ای به نظر می رسید. اهل هیچی نبود، حتی چایی هم نمیخورد. می گفت نه اهل دوده نه مشروب و نه حتی چایی. مونده بودم تا پنجاه سالگی مگه میشه این همه سالم ماند که حتی اهل چایی خوردنم نباشی.
صحبت که می کردیم بچه محل قدیمی در اومدیم. خیابان منوچهری. محل تولد من، خیابان منوچهری شیراز بود. مرحوم پدرم حداقل پنجاه سال تمام ساکن این محله بود. محله ای پر از خاطره بوی قهوه های قجری، خانه باغ های قدیمی بزرگ با گلخانه های زیبا و ساکنان اصیل شیراز، همچنین محله مرکزی یهودیان شیراز، و مرکز جوان و جاهلان و عشق کفتر بازان شیراز… که البته  اکنون در سکوت و متروکه ای پیچیده در مراکز عمده خرید و فروش ابزارالات صنعتی… چیزی در معیار کوچکتر شبیه لاله زار تهران.
خیابان منوچهری یک دنیا بود واسه خودش، خان دایی  تو مغازه اش که فصل لیمو آبلیمو دستی می گرفت و زمستونا باقله گرم می پخت.
کل محمود بقال که کاسب بداخلاق محل بود. وقتی که صبح ها شیر کارخونه ای شیشه ای می آوردند و مردم از صبح تو صف می ایستادند من به کل محمود تو مغازه اش کمک می کردم و آخرکار هم کارمزد به من یک نوشابه تگرگی کانادا زرد میداد.
گفتم که صبح ها ساعت ها مردم تو صف شیر می ایستادند و کل محمود اون موقع سلطان محل بود. اون شیر به کلیمی ها نمی فروخت، بد بود باهاشون. محله ما، محله اصلی کلیمی های شیراز بود اما من آخر کار چند تا شیشه شیر می گرفتم و به اسم خودم یواشکی می دادم به اونها. آخه خاطر خواه یکی از دخترهای کلیمی محل شده بودم که بعدها فهمیدم که  برای همیشه رفتن اسراییل…
استاد جلال و استاد حسین، نجارهای محل بودند، غیراونا یکی دیگه هم بود که همیشه چشماش قرمز و پر اشک بود. اونموقع نمیفهمیدم چرا، بعدها فهمیدم که الکلی بود. مغازه و سله های کبوتر فروشی مش اکبر و مش قاسم، اونجا رو بورس کبوتر فروشی شیراز کرده بودند. غروب ها جمع کبوتربازها جمع بود و میان آن ها از بیکار تا دکتر داروساز داشتیم. دنیایی داشتند واسه خودشون. پاییز فصل لیموترش بود، تعدادی روستایی از سیمکان جهرم محصولات باغی شون که بیشتر لیمو ترش بود و مرغ محلی می آوردند جلو مغازه کل محمود و اون چون ترازو داشت براشون می فروخت و کمسیون می گرفت. بوی لیمو تا هفته ها تو هوای پاییز اونجا می پیچید. چند نفری دیگه هم کاسب بودند از فروش لیموها، یکی خان دایی، ما بچه ها و یک آقای نابینایی به نام حسین آقا.
خان دایی، دایی من نبود، همه اهل محل این جوری صداش میکردند. اون لیموها رو دستی و سنتی آب میگرفت. حسین آقا که تازه دستگاه برقی آبلیمو گیری اومده بود من و چند تا از بچه های دیگه شاگردش می شدیم و آبلیموگیری برقی که بزرگتر از یک ماشین لباسشویی بود را می بردیم خونه های مشتری هاش و کمکش می کردیم آب می گرفت و یکی دو تومنی هم به ما میداد.
آقای بهادر، نمایندگی آدامس خروس نشان تو محل داشت. وقتی بار آدامس میومد براش، مارو صدا میزد که کارتون های آدامس رو ببریم براش تو دفتر و انبارش. علی آقا راننده ثابت کامیون آدامس خروس نشان بود، یاد جایزه هاش بخیر، یک پیراهن آستین کوتاه با مارک خروس و خط های مثل لباس تیم فوتبال آرژانتین، البته قرمز رنگ. البته بماند تا کارتن های آدامس رو خالی می کردیم حداقل یک کارتنشو از آدمسهای مختلف یا می خوردیم یا تو جیب مون می رختیم. دمش گرم! آقا بهادر رو میگم، می فهمید ولی هیچی نمی گفت پیش خودش می گفت بزار حالشونو ببرنند.
گاراژ منوچهری هم که همیشه پر از ماشین بود و پاتوق بچه های محل، همه دور علیرضا و منقل آتیش تو زمستونا جمع می شدند و اون با شوخی هاش اونارو از خنده روده بر میکرد. علیرصا بمب روحیه و خنده. علیرضا لشگر یکنفره خنده خیابان منوچهری شیراربود. بچه  قدیمی شیراز باشی ،مخصوصا خیابان منوچهری، مشیر، زند، فرح، وصال، قاآنی کهنه و نو، مشیر کهنه و خیرات، دروازه کازرون و شمس و “علیرضا” سلطان طنز و بداهه گویی را نشناسی، باید به خودت شک کنی. علیرضا زبانی هم چون ملانصرالدین، طبعی طنز همچون نسیم شمال و زبانی پر از جوک و خنده و لودگی داشت. قلب پاک و صاف داشت. زحمتکش و مورد اعتماد اصناف بود.
هیچ کس در محله نمیتوانست از گزند القاب و شوخی های او سر سلامت به در ببرد. جواد سگی، محسن خروس، رضاسیاه، جواد تیسکی، رضا آژان، رضا پلنگ، مدوقرضی، جواد اورگ و… لقب های اعطایی علیرضا به بچه های محل بود.
هیچ عروسی در محله بدون حضور علیرضا و رقص و شوخی های بی حد و اندازه اش پا نمیگرفت. کافی بود فقط پنج دقیقه با او همکلام شوی و ساعتها بخندی.
همیشه می گفتم اگر امکانات بود و مثل الان فضای مجازی ،علیرضا یکی از بهترین شومن و استندآپ کمدین و بداهه گوی ایران میشد.
تکیه کلام، شجاعت در بذل و بداهه گوی قویی داشت.
کسانی که از بچه های قدیمی منوچهری هستند و الان در اقصی نقاط دنیا در کانادا، اروپا و آمریکا هستند، بی شک اولین خاطره خیابان منوچهری قدیم را با یاد و خاطره و کمدی های علیرضا به یاد می آورند.
علیرضا هر چند الان در بیمارستان بستری است اما اون قدیم ها که اینترنت و فضا مجازی و گروه های خوانندگان مجالس عروسی و دورهمی ها مثل الان نبود، علیرضا بمب روحیه و شادی بود. به هرحال آرزوی سلامتی و صحت برایش دارم. او بر گردن روحیه کودکی ما حق دارد، آنهم حق شادی…
صبح های جمعه هم ما گاهی پاتوق مون مسجد عظیمی بودیم  میدونید چرا؟ چون آقای ربانی که یک بازاری اصفهانی تو بازار اطراف شاهچراغ بود، بعد از نماز صبح و دعای توسل، آش سبزی شیرازی میداد، ما فقط به خاطر آش می رفتیم ولی از دعا و نماز فقط اداشو در می آوردیم. ماه های رمضان هم می رفتیم مسجد کمک اوس رمضون و با دستگاه سنتی دستی چوبی گردونش پالوده درست می کردم و بعد از دعاهای شب احیا پالوده می دادیم  و منم شاگرد همیشگی اش بودم.
 آقای کاویانی بقال سرکوچه بود که شیرکاکائوهاش حرف نداشت. زمستونا هم وقتی برف میومد می رفتیم از حاج ابوالقاسم بقال کوچه شوشتری شیره خرما می گرفتیم و با برف می خوردیم. معجونی بود واسه خودش. دو تا حموم عمومی تو محل بود، حمام زمرد و برلیان روزهای جمعه با کتک می رفتیم حموم. هنوز صدای مردمی که بعد از حمام با بلند صدا می کردند “خشک! خشک!” و این صدا تو حموم چند بار اکو میشد، به معنی لنگ واسه خشک کردن، تو گوشمه.
 باغ آقای حاجی تو کوچه اسلامی که حالا شده دانشکده معماری، محل بازی و تفریح دزدکی ما بود. دزدکی واسه این میگم مرحوم آسید حیدر اونجا کار می کرد و زندگی. به هوای دیدن سیدبا آقو پسرش می رفتیم زنگ میزدیم. درب عمارت که باز می شد دزدکی طوری که بدری و صدری خانوم نبینند و از پشت شمشادها و گلخونه می پریدیم تو باغ و یکراست می رفتیم آخر باغ. بعد از حوض عمارت می رسیدیم به پای درخت توت و شروع می کردیم به چیدن و خوردن توت سیاه.
خیابان زند در شیراز و سینماهای قدیمی که قلب خاطرات کودکی من بود. از مدرسه که میومدم، عشق سینما و فیلم داشتم. همین شد که اولین کارهایی که تو سن نوجوانی کردم، جلو درب سینما مامور کنترل بلیط سینما بودم تا یکروز مدیر سینما و هیات همراهش رو که میخواستند بیان داخل، ازشون بلیط خواستم چون نمی شناختم شون. این شد که روز دوم اخراج شدم البته کار که نبود و پولم نمی گرفتم به واسطه یک دوست که خودش کنترل کننده بلیط بود موقتا روزی چند ساعت جلو در سینما وامیستادم. تابستون همون سال باز به واسطه آشنایی با یک کنترلچی سالن سینما پرسیا، به اصرار یک روز شدم کنترلچی که همون روز کل سینما رو به هم ریختم، چون هم رو جابجا نشوندم رو صندلی هاشون. باز اخراج شدم. کار تو سینما رویای نوجوانی من بود که البته به حقیقت نپیوست. این شد که جلوی همین دکه ای که تو عکس میبینید، یک بساط سیگار فروشی بود مال محمد پیرسوک که شدم شاگردش، تابستون بود و عشق کار و تفریح، روزی سه تومن به من میداد و از کارم راضی بود. سینما هر فیلم جدیدی که اکران می کرد روزهای اول خیلی شلوغ بود و چون مردم تنها تفریحشان سینما بود و من بلیط میخریدم و بعد از تموم شدن بلیط گیشه گاهی تا چهار برابر میفروختم. بعد مدتی هم با یک آقایی که پیراشکی میفروخت شریک شدم ، سرمایه از اون و کار از من ، میرفتم از بازار پشت پارک شهر پیراشکی می خریدم و جلوی سینما می فروختیم. چند روزی هم با آقا رجب پسته و بنه کوهی می فروختیم رو گاری…
خلاصه  تو سه ماه تابستون  واسه خودمون مافیایی شده بودیم جلوی سینما پرسیا، همه فیلمها هم مفتی میدیدم کلا تو چند تا سینمای اونجا.
تابستون که تموم می شد، حداقل پول یک کفش و لباس و کتاب و دفتر مدرسه رو داشتم و کلی فیلم که مفتی دیده بودم.
یادمه وقتی بچه بودم و کم کم در حال رشد بودم بزرگتر و پدر مرحومم  میخواست برای من چیزی مثل کفش بخرد، اول تمام شهر شیراز را منو پیاده  می برد و چون ما مرکز شهر شیراز زندگی می کردیم تمام مجموعه خیابان های زند و مشیر و داریوش و شاهچراغ و… پیاده تو کفش فروشی ها دوری میزد و آخر سر همیشه میرفتیم کفش ملی چهار راه زند یا سه راه نمازی، یعنی اینکه همیشه به کفش ملی ختم میشد. نمیدونم حکمتش حمایت از تولید ملی بود یا ارزونتر و با دوام بودن کفش هایش.
خلاصه کفش را که انتخاب می کرد یک نکته خیلی مهم بود و اون سایز کفش بود که حتما باید دو شماره بزرگتر از پایم باشد وقتی هم اعتراض می کردم آخه کفش از پام خیلی بزرگه. بابام با غیض می گفت: غر نزن بچه تو رشدی کفش خیلی زود  اندازه ات میشه.
خلاصه نیم کیلو پنبه جلو کفش به صورت فشرده می گذاشت که از پام درنیاد، ولی باز گاهی لق می زد و در میومد، تازه کفش هم عین کشتی رو پام بزرگ به نظر می رسید. حالا با این همه پیش بینی پدر این کفش لامذهب همون دوسه ماه اول پاره و پوره می شد و سر از کفاشی و دوخت و دوز چند باره در می آورد تا اینکه تنگ میشد و نوبت پوشیدن برادر کوچکتر شاید می رسید، البته اگر دیگه چیزی به نام کفش وجود داشت.
خلاصه این ها رو گفتم که بگم که کفش واسه من تمام و خراب شدنی نبود بلکه از حالتی به حالت و مصرف دیگه در میومد و در آخر نهایتا می دادیم به عنوان کفش کهنه به نمکی دوره گرد با اون آقا خره معروفش (خر نمکی) و نمک  می گرفتیم (به عنوان ضایعات).
این ها رو گفتم که فضا دست تون بیاد که وقتی یک بچه محل رو بعد از سال ها می بینی، چه خاطراتی برات زنده میشه و چه کارهایی که دلت نمی خواد بکنی. این رفیق ما از بچگی دوچرخه ساز بود و تازه اومده آلمان و هنوز چند هفته نشده که دیدمش. الان  تو یک دوچرخه سازی بزرگ آلمانی کار میکنه و صاحب کارش ازش راضیه. یادتون باشه دستگیر باشید از رفقا و هموطنان تون، جای دوری نمیره.
Facebook Comments Box

About ادیتور

Check Also

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی، طنز تلخ ممد تهرونی

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی طنز تلخ ممد تهرونی مهدی قاسمی گمپ گلم، …

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی

داستانی با لهجه و فرهنگ بوشهر مو و ماشو مهدی قاسمی مو بچه محله بهبونی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *