داستان طنز این هفته: آرایشگاه دَلّی!


مهدی قاسمی

این مدرسه لعنتی هی گیر میداد که کلتونو باید هُل(کچل) کنید و هرکی موهاش از نمره چهار بیشتر بود اول صبح باید از آقای ناظم با شیلنگ کف دستی میخورد…این بود که به بوام گفتم که هرروز دارم از آقای ناظم بابت موهام کتک میخورم و پول بده برم آرایشگاه موهامو کوتاه کنم. بوام هم گفت لباساتو بپوش تا امروز ببرمت پیش اوس قاسم سر فلکه دروازه کازرون و موهاتو بدمه هُل (کچل) کنه. اون روز یک ظهر جمعه تعطیل بود که با بوام سلانه سلانه و یواش یواش رفتیم پیش اوس قاسم.
اوس قاسم آرایشگر خیابونی که تو محله دروازه کازرون و کنار پیاده رود یک دَلّی هلب روغن هفده کیلویی خالی گذاشته بود و مشتری هاش که اکثرا کارگران ساختمونی بود رو رو دَلّی خالی  می نشوند و سرشونو یا صورتشونو میتراشید و کوتاه میکرد. اون روز روز تعطیل و سر اوسا خیلی شلوغ بود، این بود که چهل دقیقه ای طول کشید که نوبت ما شد.
اولین مشتری اوسا یک، پیرمرد هفتاد ساله با صورت پر چین و چروک بود که اوسا با کف و صابون و با دقت سعی میکرد صورتشو تیغ بزنه. کار اوسا که تموم شد دیدم که صورت پیرمرد پراززخم شده که اوسا در آخر کارش سعی کرد با لنگ کثیفی که دور سر پیرمرد بسته بود جای خون ها و زخم ها رو ماستمالی کنه و در آخر تو یه آینه گرد دور پلاستیکی کوچک صورت پیرمرد رو کوتاه نشونش داد و اونم پنج زار گذاشت کف دست اوسا و بی خداحافظی رفت!
دومین مشتری یک جوان روستایی بیست و چند ساله با شلوار کردی و لباس پشمی بود که اوسا اونو با اون ماشین دستی فنری سرزنی قدیمی که با حرکت و فشار انگشتای دستش کارمیکرد، رو کله این جوانک فلک زده بالا و پایین میکرد و موهای به هم ریخته و نامنظم اورا میزد .اوسا سر جوانک را کمتراز پنج دقیقه و با چند حرکت بالا وپایین و درحالی که جوان هی از شدت درد چشماشو می بست و لباشو به هم می فشرد وکاملا مشخص بود که غرورجوانیش اجازه نمیداد که های وهو و آخ و اوخ کند تحمل میکرد.
بعد از تموم شدن کار، جوان یک سکه پنج ریالی به اوسا داد ودرحالی که ریزه موهای سرش تو ژاکت پشمیش فرو رفته بود وعین تیغ تو بدنش فرو رفته بود و داشت بدنشو میخاروند از اونجا رفت. نوبت من که شد، اوس قاسم بدون اینکه ماشین سر زنی دستی رو تمیز کنه اومد شرروع کنه به کوتاه کردن موهای من. و همزمان شروع کرد با بابام صحبت کردن از اوضاع کار و سیاست و مردم و هردری…. بوام کار اوسا قاسم رو خیلی قبول داشت و مدت پانزده سالی بود که مشتری ثابت اوس قاسم بود.
اوسا تا اومد کارشو شروع کنه، گفتم اوسا بی زحمت شماره چهار بزن نه شماره صفر. آخه شماره چهار برا خودش تو مدرسه کلاسی داشت و اکثرا بچه پولدارا میزدند. چون هم میشد یکم مدلش داد هم خیلی کچل وتابلو نبود و هم اینقدر طاس و براق نبود که بچه ها تو زنگ تفریحی از پشت نامردی کنند و بزنن پس کله طاستو و در برن…تا اینو گفتم بوام گفت: بیخود! این قرطی بازی ها چیه بچه..؟! شماره چهار بزنه که دوهفته دیگه بلند میشه و باید بیای هُل کنی، و خرج بندازی دست من! و بعد روشو کرد به اوس قاسم و گفت :آقا هُل هُل کن! ، صفر بزن اوس قاسم!!!
من بدبخت که درد درگیری دندنه های ماشین دستی سرزنی اوسا با تصور پس کله ای هایی که باید میخوردم و قیافه داغون و کله سفید و طاسم رو بعد از این مصیبت تصور میکردم،چاره ای جز تحمل نداشتم و آخرشم با چشمهای اشگ آلود و قیافه هفت در هشتم مجبور بودم که به مدرسه برم.
هرچند که فردای اون روز کلاه سربازی قدیمی برادر بزرگترم که سه سال پیش سربازیش تموم شده بود رو رو سرم گذاشتم و به مدرسه رفتم، اما تو زنگ تفریح اصغر نامرد و جواد بی وجود همکلاسیام هی چپ و راست با ضربه دستشون  کلاهمو از سرم مینداختن رو زمین و فرار میکردند و مابقی بچه ها نامردا هی چپ و راست پس گردنی میزدند و فرار میکردند و بهم میخندیدند.
در آخر هم دور من حلقه میزدند و باهم این آواز و میخودند: کچل کچل کلاچه، روغن کله پاچه، کچلو بردن به اردو، برای قاش گردو، گردو گیرش نیومد، سر کچلش خون اومد….و این داستان هر روز تا بلند شدن موهام و حداقل تا رسیدن به شماره چهار ادامه داشت…

Facebook Comments Box

About مجید شمس

Check Also

طنز این هفته : جعل امضإ

مهدی قاسمی فقط حرف میزدم، فقط قپی میومدم، هیچی نداشتم. هر جا میرفتم میگفتم بابام …

داستان تلخ این هفته: قوچ مش حسن!

مهدی قاسمی لامذهب قوچ مش حسن، قوچ نبود که خرس بود، اصلِ گاومیش بود! همه …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *