می خوام رئیس جمهور بشم!- مهدی قاسمی


مهدی قاسمی

وقتی فقر را، و دشمن تراشی های متوهمانه را می دیدم،، دلگیر میشدم. آخه مگه ژاپن نبود که دشمنش آمریکا بود، مگه آلمان در جنگ جهانی از آمریکا و متحدانش شکست نخورد، مگه اندونزی کشوری مسلمان  با جمعیت بیش از ایران نیست؟! پس چرا آونا با دشمنانشان حتی بعد از شکست، دشمن نماندند، بلکه در جبهه رقابت، رقیب ماندند و عملا پیروز میدان  شدند حتی بعد از شکست. اما نه با شعار و دشمنی بلکه یا صلح و اندیشه. آره میخوام رییس جمهورشم حالا رییس جمهور شدن تنها دیانت نمیخواد، شجاعت و تدبیر میخواد که فکر کنم منه بیسواد بیشتر از حسن و حسین و رضا و علی و نقی این فرمول ها را میدونم و حتما نباید ریس جمهور پولدار باشه که بیچاره مامان مرکل آلمانی کمتر از یک مدیر کارخانه، اینجا حقوق میگیرد و کلی هم آلمان رو ساخته جان خودم. پیش خودم گفتم منم مثل رییس جمهور اروگوئه فقیرترین رییس جمهور دنیا میمونم و حتی برا رفتن به دکتر تو صف انتظار میمونم و به کفشهای کتانی ام اکتفا، و نصف بیشتر حقوقمو میدم به نیازمندان البته بعداز کسر مالیات!.
قدمامو محکم و پشت کفشمو ور کشیدم و محکم در روز ثبت نام نامزدهای ریاست جمهوری به سمت ستاد انتخابات راه افتادم. من با قلبی مطمئن و ضمیری روشن به رییس جمهور شدنم اطملنان داشتم.. قصد داشتم کشوری بسازم بهتراز ژاپن و آلمان و اندونزی و مالزی…سالها پیش وقتیکه من به دنیاا اومدم نه کعبه شکافت، نه شهاب سنگ به زمین افتاد، نه فرشته ها به زمین آمدند، آخه بچه هشتم یک خانواده یازده نفری چی بود والله خود خدا هم از ننمون شاکی بود که چرا منو زاییده! یادم که نیست ولی بعدها شنیدم که روزتولد من تو بیمارستان نه خاله ای، نه دایی و نه فک و فامیلی بود و همه من را از اول تولدم موجود اضافه و زیادی میدونستن.
از روز دوم هم ننم چادرشو به کمرش بست و جارو به دست شروع به جارو و پخت و پز کرد، و آمادگیشوبرای بچه نهم رسماً به پدراعلام کرد!!
از همون بچگی و از روز اول که ننم روی زمینم گذاشت، منو به خدا سپرد وخودمون کاتی کوتی هی بزرگ و بزرگتر شدیم و  ننمون فقط گاهی موقع هایی که ازکوچه خاکی و با پاهای زخمی به خونه  بر میگشتیم با ضربه های جارو بر گُردمون میزد و یا موقع صرف غذا پای سفره. همین و بس!
تمام تربیت ما خلاصه می شد تو همون ضربه های جارودستی یا لنگه گالش پلاستیکی اش به اضافه نفرین های جورواجورش که البته دیگه فوت آب شده بودم… الهی جز جیگربگیری… الهی تکه تکه شی بچه، الهی درد بی درمون بگیری و….!!! و واقعا چه تربیتی بود!!. الان که ما با خوندن کلی کتابهای روانشاسی کودک و مشاوره از متخصیصین و پزشکان روانشناس و کلی کوفت و زهر مار دیگه آخرش بچه تا سبیلش دوردهنش سبز میشه جوابتو نده شانس آوردی، آخرشم میگه شما مال عهد بوقید  و هیچی حالیتون نیست!!
آخرش نفهمیدیم مگه چه میکرد آون ضربه جارو که تفاوت تربیت دو نسل از زمین تا طبقه منفی ده زیرزمین  شده؟ آری در چنین روزی متولد شدم و رسما تا دو دهه نمیدونستم تو چه سال و ماه و روزی به دنیا آومدم، نه تنها برای خودمم مهم نبود برای دور و بر و اطرافیها هم مهم نبود. آخه یک خونواده به تعداد ماههای سال اگر قرار یود تولد بگیره باید اول، یک دیسکو خونگی راه میندانختیم چون از اول سال تا آخر سال باید در غرق شادی و پایکوبی می بودیم…
هر چند تا کنون وقت و انرژی کافی که برای خودم نگذاشته بودم و خوب از زندگی لذت نبردم و دایم  به فکر دیگران و نزدیکان و استرس های زندگی در حال وآینده بودم، باید اکنون در این میانسالی قدمی دیگه و طرحی نو براندازم حیطه نگرانیم از حوزه خانواده و نزدیکان و آشنایان به کل ملت گسترش دهم، هرچند که  میدانم چیزی برای خودم حاصل نمیشود، اما فداکاری برای ملت و مردم و دلهای خالی مانده، انرژی های افول کرده، افسوس جوانی های ناکرده جوانان، آدمهای ناتوان مالی سفر نارفته وعکس های سلفی ناگرفته، پژمردگان به خنده و شادی و عشق سپری نکرده و دلهای نلرزانده می سوخت و احساس مسولیت میکردم.
آنموقع بود که با تمام وجود درآن لحـظات سخت و  دراوج امیدواری کوله پشتی ای از خواستن برداشتم و کوله باری هرچند خالی، اما با انگیزه قوی و  قدمها شاید کم توان و لرزان اما قصد  تغییر و رسیدن به مقصد نهایی و آرامش ابدی ملتی پا به ستاد انتخابات وزارت کشور گذاشتم. اولین فکری که کردم این بود آنقدر میرویم و میرویم، نمی نشینیم و اینقدر در حرکت میمانیم تا تمام شوم همچون شمع و در عوض ملتی را شاد و خوشنود  کرده و باعث خوشی های ناکرده آنها شوم. حتی اگرساده و هرچند کمی دیر باشد، اما باز هم لذت دارد، دود کردن سیگار برگ آدم سیگاری ها بجای سیگار مزخرف بهمن، سپری کردن حتی  یک شب آدمی بی خانمان در پنت هاوس هتلی گرانقیمت و یا شکار شیر یک هموطن غارت شده در بیشه آفریقا. خدا را چه دیدی شاید هم شد و کردم آنچه قبلی ها توان و وقت کردن آن را نداشتند.
مردم بعداز چند دهه کار و تلاش مستمر به جایی رسیده بودند که همواره فقط برای نان روزانه باید بیشتر و بیشتراز پیش بدوند و تلاش کنند. آن روز احساس کردم که حس جوانی در من زنده و جاریست، اما گاهی فکر میکنم که  درزندگی به دنبال نقطه عطف و اوجی بودم فراتر از همه آنچه زیر رو کردم، عطفی که  هنوز به آن نرسیدم به همین جهت همیشه در حال تجربه مسیرهای ناشناخته و پرریسک بودم و این نقطه اوج فقط رییس جمهور شدن من بود و بس! هر چند زندگی  گاهی مرا به روزمرگی و تلاش  برای قوت روزانه مستمر درگیر میکرد، اما هنوز روح پرتلاطمم درحال جستجو و امتحان فرصت های دیگر و گاها ناشناخته و پرریسک را دوست داشتم . من این حرکت پر تاپ و پیچ را دوست داشتم. من آن روز در اندیشه این بودم که هنوز مسیرهای کور را که هنوز باز نشده و امتحان نشده زیادی وجود دارد که باید بشناسم  و جلو بروم… زندگی ممکن است که مرا به خیلی از آرزوهای کودکی ام رساند، اما به یک چیز اساسی، آن هم  آرامش و زندگی بدون دغدغه هنوز نرسانده است و این آرامش در رییس جمهور شدن من محتمل میشد.
من همیشه در سفر و تلاش تغییر محل زندگی و کار به جهت موقعیت ها و چالش های  جدید، ریسک ها، پستی و بلندی ها و چالش های فراوان و هنوز راههای نرفته فراوان، سیگار برگ نکشیده، بیابانهای در نورویده، قله های صعود نکرده، رازهای کشف نشده و لذت های نبرده، اگر عجل مهلتی میداد و تا پایان دوران چهار ساله ریاست جمهوری به من مرخصی میداد. البته زندگی برای من فقط زنده بودن نبود، بلکه عطش دیدن و یافتن ناشناخته های رویا انگیز که مرا همچون بسان سندبادی ساخته بود، البته بدون ژیلا جونش! ، تک و تنها  در جریان ها و مسیر های پرخطر  دایم در مسیر صفر  و صد در تلاطم، گاهی اسیر توفانی سخت، گاهی در قصر آرزوها، گاهی معطل یک تکه نان.
شاید روش زندگی من که زندگی و نگرش در زمان حال بوده، بارها از صد به صفر رسیدن مرا آب دیده و  بی توجه به مادیات کرده بود، اما من رییس جمهور فقرام. هرچند همیشه کوله پشتی و توبره ای دم دست و قدم در مسیری که باید رفت با توشه راهی اندک ، گاهی تکیه نان امید ویا خرمای خریت و اکنون که  بعد از چند دهه کار و تلاش حتی مالک  یک تکیه خاک شخصی برای دفن جسد بی جانم بعد از مرگ و نبودنم نیستم ولی توانایی رییس جمهور شدن را دارم. اعتقادم این بود که زندگی کردن و رییس جمهور شدن بهتراز زندگی ساختن و  تجربه کردن است.
خیلی حرف زدم ببخشید یادم رفت بگم که برنامه من چیه! من اولش تو کارخونه به عنوان یک کارگر ساده کار میکنم والبته سریع میرم جز انجمن کارخونه میشم و پس از مدتی میشم رییس انجمن وسپس با زبون بازی و رانت و با همین مدرک سیکلم میشم رییس کارخونه، با هزینه و بورسیه کارخونه دیپلم و لیسانس از راه دور و غیر حضوری میگیرم که البته برای امتحانات همیشه رفقام یا بجای من امتحان خواهند داد وبرای من نمره میگیرند و من هم تا مدرک فوق لیسانس در حالی که رنگ مدرسه و دانشگاه رو نخواهم دید، جلو میرم.  بعدش تکلیف به من روشن شد، با حمایت مالی کارخونه میرم کاندید مجلس میشم و نماینده مجلس و صد البته ریسس کمیسیون انرژی مجلس! بعداز دو دوره نمایندگی مجلس هم میشم وزیر و میرم مرحله غولش که ریاست جمهوریه ،البته با اون نطق و نظر اول داستان که براتون درابتدای داستان عرض کردم و مخصوص دوران تبلیغات ریاست جمهوریه، میزنم تو رگ ریاست جمهوری که البته مدت انقضای اون حرفهای بالا فقط تا پایان انتخابات است و بس!

Facebook Comments Box

About مجید شمس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *