افسانه رستمی

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هشتم- افسانه رستمی

افسانه رستمی از اونجایی که ممکن بود یه آشنایی منو ببینه سریع رفتم طرف دستشویی ترمینال و از تو ساک دستیم چادرعربی و روبنده ام رو درآوردم و پوشیدم. اینجوری خیالم راحت بود که هیچ کس منو نمی شناسه و راحت می تونم برم به محله ای که خونه فامیل …

Read More »

زنان علیه زنان- بمناسبت روز جهانی زن- افسانه رستمی

افسانه رستمی به مناسبت روز جهانی زن، چند جمله‌ای خطاب به زنان دوآستریِ به ظاهر طرفدار حقوق زن و در باطن سرشار از عقده‌، حقارت، حسادت، دورویی و خود خدا پندار صحبت می‌کنم. زنانی که تمام ستم‌ها از سوی جامعه از قبیل مذهب، سنت‌های اجتماعی، خانواده و حکومت‌هایی که زن …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت نهم- افسانه رستمی

افسانه رستمی ساعت هشت و نیم شب اتوبوس راه افتاد. دلم آشوب بود ‌و انگار داشتم میرفتم به جایی که هیچ آشنایی نداشتم. با وجود همه کس و کاری که یه روزی تو اون شهر داشتم بی‌کَس‌تر از هر زمانی بودم. آره، از دستشون فرار کرده بودم اما حس غربت …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هشتم- افسانه رستمی

افسانه رستمی دلتنگی بیش از حد برای پسرم و بی‌خبری از حال و روزش، باعث شد که خیال برگشت به سرم بزنه. بعد از شام به ستاره گفتم: «من باید برم جنوب، دارم دیونه میشم، این مدت هم سرم با بچه‌ها گرم بود اما بیشتر از این نمی‌تونم طاقت بیارم». …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هفتم

افسانه رستمی آفتاب جان اگر تمام دغدغه‌ی تو فقط اینه که یه زندگی معمولی داشته باشی و همه دردت هم اینه که از پسرت دوری و همسرت بهت خیانت کرده، باید به حالت افسوس خورد که اینقدر سطحی نگری و دنیات رو محدود کردی به چیزایی که درسته واسه هر …

Read More »

انقلاب مردم ایران- افسانه رستمی

افسانه رستمی فرزندان همان نسلی که فریب آب ، برق مجانی و نفت بر سر سفره ملت را خوردند ، امروز امده اند تا به ما بگویند درد این مردم صرفا گرسنگی و مشکالت اقتصادی و یا نداشتن اختیار نوع پوشش است . تالش دارند انقالبی که فراتر از خواسته …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت ششم

              افسانه رستمی در تمام اون سال‌ها، من چنان درگیر زندگی شخصی و مشکلاتم بودم که از دنیای واقعی و اتفاقاتی که در جای جای ایران می‌افتاد کاملا بی‌اطلاع بودم. اون موقع ستاره تو یه آپارتمان روبه‌روی مرکز خرید گلستان زندگی می‌کرد. خونه‌ای قدیمی …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت پنجم

افسانه رستمی یک‌ ماه گذشت و من دربه‌در دنبال آدرس می‌گشتم و در نهایت فهمیدم که همسرم از اون شهر رفته و من ناامیدانه به اتاقی پناه بردم که به مدت یک ماه اجاره کرده بودم. به خودم قول داده بودم که کم نیارم و گریه و زاری رو بزارم …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت چهارم

افسانه رستمی از شدت گرما، زیر چادر و روبنده‌ای که از بازار عرب‌ها خریده بودم داشتم می‌پختم اما به خاطر اینکه راحت بتونم برم دنبال پسرم مجبور بودم که بپوشم. ساعت حدودا چهار بعدازظهر بود. به آدرس خونه‌ی همسر سابقم رفتم. از اینکه بالاخره دوباره بعد از مدت‌ها می‌تونم پسرم …

Read More »

هر روز مردن، یا یکبار برای همیشه به خاطر شرافت و میهن جان فدا کردن؟ / افسانه رستمی

افسانه رستمی هم میهنان زنده به گورم! به قول جاوید نام «فریدون فرخزاد» این هنرمند اصیل ایرانی که برای ایران به دست جلادان جمهوری سفاکان به قتل رسید، نه زندگی انقدر شیرین است و نه مرگ انقدر دردناک که به خاطرش در برابر ستم‌پیشگان سر فرود آوری. نفس کشیدن و …

Read More »