سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت نهم- افسانه رستمی


افسانه رستمی
ساعت هشت و نیم شب اتوبوس راه افتاد. دلم آشوب بود ‌و انگار داشتم میرفتم به جایی که هیچ آشنایی نداشتم. با وجود همه کس و کاری که یه روزی تو اون شهر داشتم بی‌کَس‌تر از هر زمانی بودم. آره، از دستشون فرار کرده بودم اما حس غربت و تنهایی تمام وجودم رو گرفته بود.احساس می‌کردم برگ زرد پوسیده‌ای هستم که با تمام ناتوانیش به ساقه‌ی نیمه مرده‌ی پیچکی در فصل زمستان چسبیده. نه کاملا خشک که بیفتد و نه جانی به تن که تا بهار دوام بیاورد؛ نیمه جان و روبه زوال. مایوس اما سرسخت، ناچار بودم که ادامه دهم برای کور سوی امیدی که در دل داشتم.
سرم را به صندلی اتوبوس تکیه داده بودم و در دل تاریکی نیمه شب به کوه‌هایی که در مسیر راه بودند نگاه می‌کردم. چشمام سنگین شد و با سر و صدای مسافرا بیدار شدم.


بوی دریا و رطوبت هوا رو با تمام وجودم نفس کشیدم و ناخوداگاه چشمام پر از اشک شد. پیرزنی که صندلی کناریم نشسته بود با لهجه‌ی شیرین جنوبی گفت: ننه خو تو که اینقد دلت تنگه چرا پیاده نمیشی؟ خسته نبی رولوم‌. بغضم رو قورت دادم و گوشه چشمامو پاک کردم و بلند شدم گفتم ممنونم ننه جان. پا بر زمینی گذاشتم که نمی‌دانستم چقدر آشنایانم پذیرایم خواهند بود.

Facebook Comments Box

About مجید شمس

Check Also

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هفتم

افسانه رستمی آفتاب جان اگر تمام دغدغه‌ی تو فقط اینه که یه زندگی معمولی داشته …

سرگذشت آفتاب- قسمت ۴۳

سرگذشت آفتاب- قسمت (۴۳) افسانه رستمی تمام چیزهایی که باید با خودم می بردم رو …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *