طنز این هفته: خلافکار

مهدی قاسمی

هفت ماهه به دنیا اومدم، مادرم سرزا رفت، پدرم در دوسالگی و مادربزرگم که منو بزرگ کرد هم وقتی هفت ساله بودم، از دنیا رفتند.. تا چهارده سالگی پیش عمم بودم که شوهرش منو از خونه بیرون کردف و داییم منو یکسالی نگه داشت و بعد سپرد به خالم . خاله سپیده بداخلاق یود و نق نقو منم قید  خونه خاله رو  زدم و رسما از شانزده سالگی آواره خیابونا و پارکها شدم یک شب تو پارک ، یک شب تو توالت عمومی، یک شب زیر نور ماه …روزها هم دنبال جیب بری و دزدی و یه تیکه نون حروم!
همه چی زشت و سیاه پیش میرفت، تا اینکه اونروز جلوی بستنی فروشی درحالیکه زل زده بودم به مردی که بستنی قیفی رو تا ته تو حلقش فرو کرده بود و با کت و شلوارمشکی و عینک ریبن آفتابیش با ولع بسیار درظل گرمای تابستون بستنی میخورد، نمیدونم چی شد اصلا با قیافش حال نکردم ورگ لاتیم بیرون زد و بی مقدمه  یکهو بهش نزدیک شدم و با دست زدم تو دهنش طوری که بستنی قیفیش تو صورتش پخش شد و.بعدش  سریع پا به فرار گذاشتم… من بدو واون مرد و چند نفر دیگه بدو…اونها منو تو خیابون وکوچه پس کوچه دنبال میکردن و منم عینهو قرقی درحال فراربودم. اون روز ازدست اونا موفق شدم فرار کنم و خودمو نجات بدم.
یک هفته ای از این ماجرا گذشت که یک روز طبق معمول، هرروز تو کوچه پس کوچه ها پلاس بودم که یکهو سه تا مرد قوی هیکل منو تو یک گوشه خیابون محاصره کردند و به زورسوار ماشین کردند و چشم بسته بردن. چشم که باز کردم خودمو تو یک اتاق نیمه تاریک جلوی همون مردی که چند روز پیش تو صورتش کوبیده بودم دیدم. اون روز بود که فهمیدم به کاهدون زدم وطرف رییس یک باند مافیایی بوده و منم از شما چه پنهون اون روز شلوارمو خیس که هیچ و ظاهر نشون میدادم  عینهو کانال فاضلاب به لجن کشیدم.
بگذریم که اون روز چه کتکی خوردم ولی نهایتا اون مرد گفت خوشم اومد که این جرعت روداشتی که بزنی و موفق بشی در بری. این بود که منو به گروهشون دعوت کرد و گفت من به آدم دل و جگر داری مثل تو نیاز دارم.این شد که رسما وارد اون گروه مخوف شدم. اینکه میگم گروه مخوف خیال خیلی بد و ناجور نکنید خلاف سنگین این گروه خلاصه میشد در یک خلاف و اونم تیپ زدن خفن وارتباط گرفتن با آدمای پولدار و تلکه کردن اونا..
این شد که اونا یک ماشین گرون قیمت، کت و شلوار، موبایل خفن وادکلن گرون قیمت و..یکسری آموزش مخ زنی بهم دادن و منو تو مسیر سوژه ای  که از قبل تعیین کرده یودند گذاشتند.
اولین سوژه دختر شهردار بود که هم لقمه سنگینی بود وهم عواقب خطرناکی داشت ، اما اونا بهم روحیه دادند که از عهدش بر میام. خلاصه کنم و بدون توضیح طولانی بگم که بالاخره موفق شدم طی پروسه پیچیده ای مخ تنها دختر شهردار رو بزنم و طی چندماه رفت و آمد عاشق خودم کنم… و در آخرین رفت و آمد و جلب اطمیان اون دختر موفق شدم که حساب بانکی خودش و پدرشو با هک و گرفتن اطلاعات شحصی البته با کمک اعضای گروه خالی کنیم و بزنیم به چاک واز اون شهرم رفتیم.
اینو بگم که مبلغ، مبلغ بالایی بود، حداقل دوازده میلیاردی میشد و برای اولین کار، بعد از یکسال کاردقیق، خوب به نظر میرسید…بعد از چندی در شهر جدید با هویت جدید، باز یک سوژه جدید پیدا کردیم و این دفعه دختر معاون وزیر بود .یعنی یک آقازاده که برعکس پدر مذهبیش اهل پارتی و برنامه بود و من موفق شدم طی مدت کوتاهی مخشو بزنم و با امکاناتی که اعضای باند برام تهیه کرده بودند اعتماد اینم جلب کردم و خلاصه طبق سناریوی تکراری از این هم درمدت کوتاهی چهار میلیارد تلکه کردیم و ایندفعه برای مدتی رفتیم ترکیه…
استامبول شهر بی در وپیکری بود، پراز ایرانی که اکثرا هشتشون گرو نهشون بود و از اونا چیزی در نمیومد،. این شد که بعد از چند ماه باز برگشتیم ایران و روز از نو و روزی از نو..این بود که طی سه سال با همین دست فرمون صاحب همه چی شده بودم و زندگی لاکچری داشتم. همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اون روزی که یک شب تو خواب چشامو که باز کردم مامورها رو بالای سرم دیدم و منو به حالت قپونی دستگیر کردند و نهایتا سراز زندان درآوردم. اونموقع نفهمیدم که چطور شد لو رفتم وچه اتفاقی افتاد تا اینکه بعداز مدتی اصل ماجرا رو فهمیدم و  شوکه شدم…. همونکه رییس باند بود، کاشف به عمل اومد که خودش مامور نفوذی بوده و سالها رل آدم نفوذی را بازی میکرده. ظاهرا اولش اما بعداز مدتی  هوو برش برش داشته وتو قالب خودش فرو رفته بوده و خیلی از کارای باند رو لو نمیداده و بالامیکشیده، اما پس از مدتی مامورای ضد جاسوسی میفهمن  و دار و دسته رو کلا جمع میکنن..
آخ، آخرشو یادم رفت بگم کی این مامور ضدجاسوسی که اون و جزییات گروهشو لو داده بود کی بوده. بله اون مامور، من بودم که سالها قبل و با کمک یکی ازآشناها، بعداز مدتی خیابون گردی و توبه، به راه راست هدایت شدم و از دست برقضا وارد نیروی پلیس شده بودم و با نشون دادن استعدادم تا این مرحله پیش رفته بودم….

Facebook Comments Box

About مجید شمس

Check Also

داستان طنز این هفته: آرایشگاه دَلّی!

مهدی قاسمی این مدرسه لعنتی هی گیر میداد که کلتونو باید هُل(کچل) کنید و هرکی …

طنز این هفته : جعل امضإ

مهدی قاسمی فقط حرف میزدم، فقط قپی میومدم، هیچی نداشتم. هر جا میرفتم میگفتم بابام …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *