سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هشتم- افسانه رستمی


افسانه رستمی
دلتنگی بیش از حد برای پسرم و بی‌خبری از حال و روزش، باعث شد که خیال برگشت به سرم بزنه. بعد از شام به ستاره گفتم: «من باید برم جنوب، دارم دیونه میشم، این مدت هم سرم با بچه‌ها گرم بود اما بیشتر از این نمی‌تونم طاقت بیارم». ستاره اَبروش‌رو بالا انداخت و گفت: «خودت میدونی اما من فکر می‌کردم حالا حالا‌ها بخوای با ما کار کنی». گفتم راستش دلم میخواد ادامه بدم و این کار رو هم با دل و جون دارم انجام میدم اما بیشتر از این نمی‌تونم طاقت بیارم. نه اینکه این کار رو دوست نداشته باشم؛ نه، فقط دلتنگی شدید امونم رو بریده. میدونم اگر برم اونجا هم دلم واسه شماها تنگ میشه. خدا رو چه دیدی شاید دوباره برگشتم، البته با پسرم!
ستاره با اخم گفت: قبلا در مورد این موضوع با هم حرف زدیم و از مشکلاتی که قطعا در انتظارته صحبت کردیم اما گویا مرغ تو یه پا داره. دختره خوب شرایط تو طوری نیست که بتونی با بچه‌ات زیر یه سقف باشی. پیدا کردن کار مناسب یک طرف، رهن و اجاره خونه یک طرف. در ضمن این رو هم باید در نظر بگیری که اگر کار هم پیدا کنی، کسی نیست از بچه‌ات نگهداری کنه. پس لطفا همه جوانب رو در نظر بگیر بعد یه تصمیمت رو عملی کن.  دلم نمی‌خواست به چیزی جز در کنارم پسرم بودن فکر کنم. گفتم فعلا من برم ببینم اصلا اجازه میدن ببینمش یا نه، بعد در مورد بقیه چیزا فکر می‌کنم. گفت: خود دانی و بلند شد رفت تو اتاق!
نشسته بودم و به آخرین باری که پسرم رو دیدم فکر می‌کردم. به صورت معصوم و قشنگشو به شیرین زبونی هاش که یهو ستاره صدام زد. رفتم رو صندلی کنار پنجره‌ی اتاقش نشستم. یه پاکت گذاشت جلوم و گفت: نمیدونم اصلا رفتنت درسته یا نه، این تصمیمی هست که تو گرفتی. پس این پیشت باشه. پاکت رو برداشتم و بازش کردم. مقداری پول بود! گفت: این مدت که کار کردی با بچه‌ها اینو جدا از حقوقت برات کنار گذاشته بودیم که فکر می‌کنم الان به دردت بخوره.
پاکت رو گذاشتم رو میز گفتم: نمیتونم اینو قبول کنم، خودم یه مقدار پس انداز دارم، تو این مدت هم خرج اضافه‌ای نداشتم…

Facebook Comments Box

About مجید شمس

Check Also

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هشتم- افسانه رستمی

افسانه رستمی از اونجایی که ممکن بود یه آشنایی منو ببینه سریع رفتم طرف دستشویی …

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت سوم

افسانه رستمی با نشستن و زانوی غم بغل گرفتن مشکلی حل نمی‌شد، باید کاری می‌کردم. …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *