فرهاد صادق زاده
نام شعر(غول آدم ساز)
مبتنی بر تیزی شمشیر،
عاشق شد
شهوت آلود،
اسیر دل شد
تا زانو،
در گل شد
از یاد خویش،
غافل شد
بی سرانجام میرفت
غول آدم ساز
با واژهگانی از جنس مرگ
در پی سعادت اخروی او
همچون آلتی
در ابعادی غیر قابل وصف
با سنگی در دست
با سرعت نور
در مسیر گور
او را رهنمون بود
چشمانش از حدقه بیرون زده بود
پیرامونش پر از دل بود
ریش شده
برای بردنش به لب حوض کوثر
و رها کردنش در قعر
چرخ میزد
به سماع می آمد
برای لحظه ای می ایستاد
خیس شده بود
بادی نمی وزید
ناخودآگاه اشک میریخت
گاهی از پشت پرده به عطش می افتاد
میخواست که پرده کنار برود
و خود را در آغوش طبیعت رها کند
با تلنگری به خود می آمد
خطوط جغرافیا مانع میشد
به یاد خون بازی می افتاد
اما همه در جبهه مقابل بودند
سم هم تا شعاع دور را می سوزاند
نطفه ای در وجودش بسته میشد
گاهی از چرخش زمین خسته میشد
میچرخید
می ایستاد
و در آخر
با واژهگانی از جنس وحشت
نگاهش را به افق دوخت.
Facebook Comments Box