یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی

ثانیه های پایانی!

مهدی قاسمی

فوتبالم خوب بود، هافبک وسط تیم بودم، از کوچه های خاکی پایین شهر شروع کردم و بعد از چند سال تلاش توانستم تو یه تیم دسته دومی آبودان شهر عشق و صفا و پایتخت برزیل ایران و با یک قراداد معمولی توپ بزنم فوتبال شده بود همه زندگی من. شب وروز من و زندگی ام همش تحت تاثیر فوتبال بود و فوتبال
بعداز تیم خودم، طرفدار تیم ملی بودم. تو رده های تیم های ملی، از بچگی مثل همه آبودانی ها طرفداربرزیل بودم واز بین تیم های باشگاهی خارجی قربون جدش برم آسد میلان! البته منظورم آث میلان بود که ما بچه های احمد آباد به آسد میلان میشناخیمش! اینقدر تو فوتبال تعصب تیم ملی داشتم که همیشه تو محفل دوستان میگفتم : پیش بینی من در جام جهانی ۲۰۱۴: ﻧﯿـﺠـﺮﯾﻪ ﺭﻭ 2-0 ﻣﯿﺒـﺮﯾـﻢ ﺑﺎ ﺁﺭﮊﺍﻧﺘﯿﻦ 1-1 ﻣﺴــﺎﻭﯼ ﻣﯿﮑـﻨﯿـﻢ ﺑﻮﺳـﻨﯽ ﺭﻭ ﻫـــﻢ 3-0 ﻣﯿﺒـﺮﯾﻢ ﻣﯿــﺮﯾـﻢ ﺑــﺎﻻ ﻣﯿﺨـﻮﺭﯾﻢ ﺳﻮﯾﯿـﺲ ﺍﻭﻧـﺮﻭ ﻫــــﻢ 2-0 ﻣﯿﺒـﺮﯾﻢ ﻣﯿﺨــﻮﺭﯾﻢ ﺑـﻪ ﭘﺮﺗــﻐﺎﻝ ﻭ 1-0 ﻣﯿـﺒﺮﯾـــﻢ ﺑــﻌﺪ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﺁﻟــﻤﺎﻥ ( ﻣﺜﻞ ﮐﺮﻩ. ﺍﻣــﺎ ﻣﺎ ﮐــﺮﻩ ﻧﯿـﺴـﺘﯿﻢ ﮐـﻪ ﺍﺯ ﺍﻟﻤﺎﻥ ۲۰۰۲ ﺑﺒﺎﺯﯾﻢ …ﺁﻟــﻤﺎﻥ ﺭﻭ ﺗـﻮ ﭘﻨـــﺎﻟﺘﯽ ﻣﯿﺒـﺮﯾﻢ ﻣﯿــﺮﯾﻢ ﻓﯿﻨـــال ﺑﺎ ﺑـﺮﺯﯾـﻞ ﺩﺭ ۹۰ ﺩﻗﯿـﻘـﻪ 0-0 ﻣﺴــﺎﻭﯼ ﻣﯿـﺸـﻪ ﺍﻣــﺎ ﻭﻗــﺖ ﺍﺿـﺎﻓﻪ ﺑﺎ ﯾـﮏ ﺷــﻮﺕ ﺳـﺮﮐـﺶ ﺍﺯ ﻧﯿـﻤﺎﺭ 1-0 ﺑـﺎزﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺒــﺎﺯﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺣﻘـﻤﻮﻥ ﻧﻤﯿــﺮﺳﯿــﻢ ﺩﻭﻡ ﻣﯿﺸــﯿم.ﺑــﺮﯾﻦ ﺧــﺪﺍﺭﻭ ﺷﮑـــﺮ ﮐﻨﯿـــﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﺧــﺖ ﺗﻮ ﻓﯿــﻨﺎﻝ ﺭﺿﺎﯾـــﺖ ﺩﺍﺩﻡ. والا! ؛) چون خودم بچه آبودان بودم تیم های داخلی فقط طرفدار نفت آبودان و مسجد سلیمان بودم و اونها رو خدای فوتبال میدونستم و هیچ وقت طرفدار تیم های ورزشی پایتخت نبودم و همیشه از خودم میپرسیدم در پاک بودن فوتبال‌ ما همین بس که: یکی به یکی میگه کیسه کش ! اونم به اون یکی میگه لنگی ! که هردو مظهر پاکی و نظافت هستن ! خوب چرا؟! خوب یادمه اونروز که قرار بود برای اولین بار با تیم بریم تهرون از سری مسابقات حذفی مسابقه بدیم اول اینکه اولین باری بود که من تو تهرون قرار بود جلوی یک تیم تهرونی بازی کنم، طبیعتا خیلی استرس داشتم.
روز موعود در ورزشگاه تا داورسوت بازی رو زد و تماشاگران هرچند اندک تیم حریف رو تشویق می کردند طی یک روند بازی انفرادی برزیلی که فقط تو خون بچه های آبدوان بود هفت هشت نفرو دریب زدم وتوی همون پانزده دقیقه اول یک گل سکته ای به تیم حریف زدم وکه با همون گل بر میزبان تهرونی غلبه کردیم.
فردای اونروز که برای خرید به میدان انقلاب رفته بودم حس اینو داشتم که خیلی معروف شدم و الان همه ملت دارن به من نگاه میکنن! لذا تصمیم گرفتم که عینک ریبون بزنم تا مبادا شناخته شوم!
یک ساعتی تو میدون انقلاب پرسه میزدم که چند لحظه عینکمو از چشمم برداشتم تا عرق زیر چشممو با دستمال کاغذی پاک کنم که یکهو یک جوان اومد جلو و گفت :شما فوتبالیستی!
گفتم: مو!؟ نه کا !مو میوه فروشی داروم عمو! یکم با تردید نگاهم کرد و گفت: آره ، خیلی شبیه همون نامردی هستی که دیروز تو ورزشگاه به تیم ما گل زد! شانس آوردی وگرنه من و بچه های پاساژ ، شورتتو رو سرت میکشیدم. گفتم: من که اون نیستم ولی خوب برای یک بازی آدم اینکار رو نمیکنه، خوبیت نداره! گفت :نه مهم نیست ، ولی من روی برد تیممون با اوستا کارم که بچه آبادانه شرط بندی کرده بودم ، ولی با اون گل لعنتی الان باید من و سایر کارگرا برا اوستا کارم دوهفته رایگان کارکنیم! یک جورایی دلم براش سوخت ولی خوب از بردن شرط بچه غلو و کوکای هم شهری ام که روی تیم ما حساب ویژه کرده بود، احساس رضایت و غرور کردم. اونروز هم گذشت و ما برگشتیم آبودان و هفته بعد بازی برگشت با همین تیم تهرونی داشتیم .
ما یک هفته تمرین سخت پشت سر گذاشته بودیم تا با یک برد یا حداقل مساوی می توانستیم خیلی راحت به مرحله بعد صعود کنیم. روز مسابقه، ورزشگاه مملو از جمعیت شده بود و جای سوزن انداختن نبود.
بازی هنوز شروع نشده بود که داور بازی طی یک جریان مشکوک یک پنالتی به نفع حریف تهرونی گرفت و متاسفانه در دقیقه پنج یک بر صفر از تم حریف عقب افتادیم. نیمه اول بازی که با دهها حمله گازنبری و پرسی توام با تشویق های بی نظیر تماشاگران آبودانی که بارها و بارها تا آستانه باز کردن دروازه پیش رفته بودیم اما علیرغم برتری مطلق تیم ما نیمه اول با نتیجه یک بر صفر به نفع تیم حریف تمام شد. با شروع نیمه دوم حملات سریع و فشرده ما همچنان ادامه داشت ولی هرچی میزدیم با در بسته مواجه میشدیم. در دقیقه ۶۷ بازی طی یک ضد حمله، گل دوم هم دریافت کردیم و علیرغم جریان بازی که توپ و زمین نود درصد در اختیار ما بود دو بر صفر عقب افتادیم. تو اون لحظات پراز یاس واسترس و ناامیدی یک چیز خیلی جالب بود و اینکه هواداران خونگرم آبادانی دمشون گرم، بدون توجه به نتیجه بازی که تا اون لحظه شکست خورده بودیم، حتی یک لحظه دست از تشویق مداوم ما بر نمی داشتند، بلکه لحظه به لحظه بیشتر مارا تشویق میکردند. بازی لحظه به لحظه به دقایق پایانی نزدیک میشد ،دقیقه هشتاد بود و ما همچنان بازنده بودیم و حذف شده. دردقیقه هشتاد ودوی باز، یک سانتر دفاع سمت راست تیم ما که تا وسط زمین جلو کشیده بود و ضربه سر نوک حمله ما نتیجه بازی دو بر یک شد و یکهو ورق بازی برگشت . تماشاچی ها تو جا و پوست خودشون نمی گنجیدند. ورزشگاه یک دست تشویق و سوت و جیغ و هورا و فریاد بود. بازی از نیمه وسط دوباره به جریان افتاد. بازی به دقیقه نود نزدیک میشد. تا اون لحظه علیرغم برتری ما تیم حریف بخاطر زدن دو گل در خانه حریف که دوبرابر حساب میشد از ما پیش بود و تیم صعود کننده. بازی به ثانیه های پایانی نزدیک میشد، دقیقه نود و دو یک دریب سرپا از هافبک سمت چپ و ارسال توپ به منطقه هیجده قدم حریف، توپ جلو پای من افتاد و من در شاید سه ثانیه پایانی بازی و دقیقه نود و دو و چند ثانیه و در وقت های اضافه بازی، دونفر را جا گذاشتم و طی یک ضربه دقیق توپ را قعر دروازه حریف جای دادم.
تیم…تماشاچی ها…مربی و ذخیره های تیم مثل باروت منفجر شدند و در پوست خودشان نمی گنجیدند…. بازی با همون نتیجه مساوی منجر به برد و صعود ما در ثانیه های آخر بازی شد. اون شب تا نزدیکای صبح مردم شهر تو خیابونها به جشن و شادی مشغول بودند. فردای اونروز که برای خرید به مرکز شهر رفته بودم و البته مثل همه بچه های آبودان عینک دودی ریبون زده بودم که شناخته نشوم یکدفعه تو یک کوچه خلوت چند تا جوان دیدم که از پشت سر به من حمله ور شدند، تا به خودم اومدم، زیر مشت لگد اون ها بودم . سرمو که بالا کردم تو اون کش و قوس یکی از اونها رو شناختم، همون جوانی بود که تهرون تو میدون انقلاب جلوی منو گرفته بود و اوستا کار آبودانی داشت!!
تا خودم و جمع و جور کردم دیدم چند تا همشهری آبودانی رسیدند و ضمن گوشمالی اون چند جوان منو از زیر دست اونها نجات دادند.
ساعاتی بعد تو کلانتری معلوم شد که اوستا کار اونها باز سربرد تیم آبودانی با شاگرداش، ولی ایندفعه سر دوماه کار رایگان در کارگاهش شرط بسته بوده و اونها به اتفاق اوستا کارشون جهت دیدن بازی فوتبال از تهرون به آبودان اومده بودند.
اونروز اونها با وساطتت اوستا کارشون و اظهار پشیمانی و با رضایت من از کلانتری آزاد شدند.اما یک چی برایم همیشه خیلی ماندگارشد وآون اینکه: فقط باید یک آبودانی باشی که بتونی خیلی مطمئن و محکم به برد تیم شهرت، حتی تو غربت هر شرطی رو با خیال راحت و تعصب مثال زدنی ببندی و بدونی تو هر شرایط تو برنده ای!”

Facebook Comments Box

About مجید شمس

Check Also

یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی

مهدی قاسمی داستان کوتاه کریسمس اکبر لبو! اکبرلبو بچه ناف شهر بود که سر خیابون …

یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی

“اولین هوس” نوشته: مهدی قاسمی عاشقش بودم، چقدر سرکوچه کنار پیاده رو ایستاده بودم و …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *