ابد و یک روز با جماعت ایرانی(حوادث واقعی با پردازش)

 مهدی قاسمی

اونروز صبح زود مثل هرروز از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحانه و رسوندن امیر پسرم به مدرسه که برنامه  روزمره من بود البته اگر ماموریت کاری نداشتم.

از خونه که زدم بیرون با ماشین سر یکی از چهارراه های نزدک منزلمون در دوسلدورف آلمان، یک ماشین از چراغ قرمز عبور کرد. درحالی که سرعتمون کم بود اما نزدیک بود با ماشین من تصادف کند. راننده یک خانم بود. من هم که کمی هول شده بودم و هم عصبانی سرمو از پنجره ماشین بیرون کردم و به خانم راننده ای که هراسان وسط چهارراه توقف کرده بود شروع کردم با  صدای نسبتا بلند به زبان شیرین فارسی بد و بیراه گفتن که …

راننده خانم که هول شده بود، دنده عقب گرفت و ضمن برگشت به پشت چراغ قرمز با صدای بلندگفت: معذرت میخوام ولی هرچی گفتی خودتی !

از شانس من راننده ایرانی بود! فرصت بحث نبود و من به راه خودم ادامه دادم.

بالاخره امیر را  به مدرسه رساندم. تو راه برگشت بودم که یکی از دوستان ایرانی زنگ زد که برای من مشکلی پیش اومده منو زحمت بکش برسون بیمارستان. من هم رفتم و اون دوستم که مشگل خاص و درد شدیدی داشت با ماشین به بیمارستان شهر و قسمت اتفاقات بردم.

با دوستم تو بخش اتفاقات منتظر نوبت بودیم که با هم سر موضوع خاصی بحث میکردیم و به علت اینکه مجبور بودیم تا نوبتمون بشه، حداقل باید بیست دقیقه ای صبرمیکردیم. به ناچار و به عادت همه ایرانی ها وقتی که به هم میرسیدند حالا چه تو تاکسی چه بیمارستان، از سر بیکاری بحثمون کشید به مسایل وتحلیل های سیاسی.

 دوست من خیلی تحلیلهای تندی داشت و من البته مشکلات اقتصادی رو مطرح میکردم درایران و… دراین وسط این دوستم گاهی یادش می افتاد درد داره و چندتا داد و آخ و اوخ هم میکرد.

بحث کشید به قیمت دلار و یورو که من و دونستم سر نرخ دقیق یوروی روز اختلاف د،اشتیم که یکهو آقایی با موهای حنایی رنگ و قیافه اروپایی بی مقدمه پرید وسط حرفمون و بدون  سلام  و با لهجه شیرین رشتی گفت : نه داداش امروز یورو نزدیک مرز ۱۰هزار  تومان رسیده! یا جعفر دجال! این هم ایرانی بود! اصلا به قیافش نمیخوردکه!

ما که مات و مبهوت مونده بودیم داشتیم به تحلیل های یار جدید گوش میدادیم که او باز ادامه داد: البته قیمت پیش بینی شده به پانزده هزارتومان هم برسه… او بدون استراحت و بدون اینکه منتظر اظهار نظر ما باشه یکریز تحلیل میکرد و آسمون و به ریسمون می بافت. خدا به ما رحم کرد که منشی اسمشو صدا کرد و اونم که از اول  اصلا سلام نکرده بود، بدون خداحافظی هم رفت اتاق دکتر. خدارا شکر…

به این رفیقم گفتم چقدرایرانی ها زیاد شده اند تو شهر، ماشاا…

خلاصه بعد از مدتی اسم این رفیق ما رو خوندند و من و اون رفتیم تو اتاق دکتر اتفاقات. بعد از معاینه، دکتر مارو فرستاد پیش یک آقای پرستار که او رو بهتر معاینه کنه. من که میدیدم وضع این دوست ما چقدر خرابه رو کردم و ازش پرسیدم:

مگه تو درد نداری؟ گفت: آره دارم، خیلی هم دارم. گفتم: پس آخ و اوخ کن بفهمن وضعت بده و بهتر و زودتر بهت رسیدگی کنند. این رفیق ما هم اگر هفتاد و چهار واحد درد دشت، آمپرشو برد رو نود و پنج درصد و شروع کرد به آخ و اوخ و جیغ و دادکشیدن …

تو اتاق معاینه، آقای پرستار دایم بی تفاوت در حال تایپ یک گزارش در کامپیوتر بود. تقریبا بیست و پنج دقیقه بدون اینکه اصلا به دوست ما توجه ویژه کند با کامپیوتر در حال کار بود و بعضا با تندی جواب این رفیق مارو میداد و دایم با بداخلاقی ازش میخوست که صبر و تحمل کند.

تو آلمان عادیه که بعضی قرص ها مثل مسکن و آنتی بیوتیک را به خاطر عوارض جانبی اش به سختی تجویز میکنند، مگر اینکه واقعا درد داشته باشی و راه دیگه ای نباشد.

به هر حال من و دوستم، بیست دقیقه ای حرف میزدیم و من برای اینکه اونجا بستریش کنند توصیه هایی میکردم. البته گفتم واقعا طفلکی درد شدید داشت ولی باید نشون میداد دیگه دردشو، و چاره ای جز داد و قال بیشتر نداشت. پس از چندی  آقای پرستار رفت بیرون و منم رفتم پشت سرش و با زبان آلمانی پرسیدم: آقا چی میشه داستان این رفیق ما؟ نگهش میدارید؟ مرخصش میکنید؟ چونکه من باید بدونم اگه نگهش میدارید من برم چونکه قرار کاری دارم. جواب داد:معلوم نیست،شاید نگهش داریم شاید هم نه. گفتم پس من میرم اگه نگهش داشتید که هیچی وگرنه زنگ میزنه خودش میام دنبالش میبرمش.

خلاصه بعداز هماهنگی با دوستم من  رفتم سر قرارکاریم و قرار شد با هم در تماس باشیم. یک ساعتی گذشت دیدم تماسی نگرفت و من هرچی تماس گرفتم ارتباط برقرار نشد.

بعداز دوساعت  که کم که کارم تمام شده بود قصد داشتم برگردم بیمارستان که دوستم تماس گرفت و گفت خونه است! و چون شارژ موبایلش تمام شده بود نتونسته بوده تماس بگیره. پرسیدم که چرا بستریت نکردند.جواب داد: اون پرستار ایرانی از کار دراومد و حرفهای مارو شنید و فکر کرد دارم تمارض میکنم و با دادن چند قرص و دارو منو علیرغم درد شدید مرخص کرد! (عزیزم هموطن ایرانی دلسوز رو عشق است!)

در آخر هم گله مند شد که چرا بهش گفتم آخ و اوخ کنه و شاکی شد و خیلی چیزای دیگه و …

یک چیز هم به این هموطن عزیز بدهکار شدیم و وسلام!

اعصابم هم از اون پرستار و هم از این رفیق (البته من به همه هموطنام حالا چه بشناسم چه نه، چه قدیم وچه جدید میگم رفیق، وگرنه رفیق فابریک ما نبود. گه گاهی شاید اتفاقی همو میدیدیم ولی چون من تو رفیق بازی مثل گاو پیشانی سفیدم منو اکثرا میشناسند. آخرشم معمولا تو این رفیق بازی ها یک چی  یا بدهکار میشیم یا باید از جیب بدم  تابریم!

اون روز در محل کارم بعد از چند ساعت کار برگشتم خونه. کلافه بودم و عصبی. خسته و کوفته. یکراست افتادم روی مبل و خواستم استراحتی بکنم. بگذریم که خونه ما تو مرکز شهره و نرمالش خیلی منطقه شلوغ و پر سر و صدایی هست، ولی اون روز مسابقه فوتبال از سری مسابقات فوتبال جام جهانی بود. دقیقا پایین خونه ما تو یک مغازه مردم در حال تماشای فوتبال بودند و طرفداران دو تیم سر و صدا و هیجان زیادی میکردند. آخر سر همَ بعد دوساعت سر و صدا یکی ازتیم ها برنده شد و تازه سر و صدا و بوق و سوت و بدمستی و دعواهای طرفدارها  شروع شد و تا پاسی از شب ادامه داشت (خدایا متشکرم!)

سر و صدا ها کم شد و چشم های من سنگین خواب، کم کم به خواب سنگین فرو رفتم که یکدفعه با صدای زنگ نخراشیده موبایلم ازخواب بیدار شدم .با دستپاچگی دنبال موبایلم میگشتم که دایم در حال زنگ خوردن بود و آخرسرهم زیر مبل پیداش کردم. حسابی خواب ام ازهم پاشیده بود .تلفن را جواب دادم که متوجه شدم یکی دیگر از هموطنان ایرانی است که این دیر وقت شب تماس گرفته و البته با عرض ادای معذرت خواهی فراوان که این موقع شب مزاحم شده چندتا سوال و مشورت داشت. طفلی منم خواب آلود و خیلی کوتاه جواب میدادم. سوالاتش خیلی طول کشید ودیدم چشمام داره سنگین میشه و یکی دو دفعه اصلا موبایلم از دستم از شدت خواب افتاده بود زمین و من نفهمیده بودم وفقط تو خواب داشتم تکرار میکردم درسته درسته …

خلاصه دیدم دست بردار نیست و با حجب و حیا گفتم که من خیلی خسته ام و بهتره فردا تماس بگیره. اونم عذرخواهی کرد و گفت ببخشید مزاحم شدم ولی یک سوال کوتاه دیگه دارم خیلی مزاحم نمیشم و با اجازه انورتون، سوال کوتاهش نیم ساعت دیگه طول کشید! تا اینکه شارژ موبایلم تموم شد و مکالمه قطع شد و به لطف خدا نجات یافتم و من بلافاصله با سرعت نور از خستگی زیاد خوابم برد.

تو خواب داشتم خواب میدیدم که تو یک بیابون گم شدم. تشنه و خسته نفس های آخرو میکشیدم که از دور دیدم یک آقایی نورانی با یک مشک آب داره به سمت من میاد. از شدت تشنگی به سمتش دویدم و به محض نزدیک شدن دیدم اون مشک آب نیست بلکه یک کیسه  رو دوش اون آقا است و اون آقا نورانی نیست بلکه چراغ قوه دستشه و یک ایرانیه!

آن شخص به محض رسیدن از تو کیسه اش چند تا برگه درآورد به من تشنه و درمونده نشون داد که آقای قاسمی لطفا یک نگاهی به این کاغذ ها بکنید ببینید سر در میارید چی نوشته! در همین اثنا منم از شدت وحشت و حسرت و تشنگی و درحالی که خیس عرق شده بودم، وحشت زده و هراسان از خواب پریدم.

خیس عرق شده بودم، بلند شدم یک لیوان آب با دست های لرزان نوشیدم و باز عین لش افتادم و خوابیدم.

خواب، خواب، خواب … بعضی وقت ها چه شیرین و لازمه و ضروری این خواب، البته اگر خواب غفلت نباشه.

تو خواب سنگینی بودم که باز با سر و صدای چندنفر که زیر پنجره خونه ایستاده بودند وبلند بلند با هم حرف میزدند و شوخی و مشاجره میکردند، با سردرد ازخواب بیدار شدم. آخه من پنجره رو شبها  باز میگذارم چون  هوا گرمه  و نسیم خنکی میاد و فضا  رو خنک میکنه.

ساعت سه صبح بود! با عصبانیت بلند شدم و رفتم به سمت پنجره و سرمو کردم بیرون که شروع کنم به بد وبیراه که دیدم به به! چند جوان دختر و پسر ایرانی هموطنن که این وقت شب مست و لایعقل داشتن با هم بلند بلند به زبان فارسی حرف میزدند و جیغ و داد میکردند و …

دیگه طاقت نیوردم و رگ لاتیم زد بیرون و شروع کردم با زبان سلیس فارسی چندتا فحش محترمانه (درحد احمق، بیشعور و کثافت نه بیشت) نثارشان  کردم که این ساعت سه صبحی، چرا داد و فریاد میکنید و اگه نرن زنگ میزنم پلیس و این حرفا… (این لحنم خیلی باحال بود نه خدایی؟)

حالا اونها تا فهمیدن من ایرانیم و هموطن حس هموطنی شون گل کرد و زود پسرخاله شدند. یکیشون پرسید: ایییی شما هم ایرانی  هستید؟ ای چه خوب! یکی دیگه پرسید: چند وقته آلمانید؟ نفر بعدی پرسید: کارتون چیه؟… دیگری پرسید این نزدیکی ها خونه برای اجاره سراغ  ندارید؟! خیلی وقت دنبال خونه ام…

خلاصه من مادر مرده مات و مبهوت و متحیر از این قوم مست، مونده بودم چی بگم؟ اونها مثل اینکه اصل قضیه که مزاحمت بود رو فراموش  کرده بودند. من بی خیال اونها شدم چرا که بحث بیشتر کاررو شاید بدتر میکرد. لذا مستاصلانه پنجره رو بستم و افتادم روی مبل و قید خواب رو کلا زدم.

چند لحظه ای گذشت که  احساس کردم یکی با سنگ ریزه داره از پایین به پنجره ضربه میزند. منم سراسیمه پنجره رو باز کردم که یکی از همون هموطنا باز پرسید: راستی اسمتون چیه؟ میشه شماره تلفون تونو داشته باشم؟!…

چی باید میگفتم آخه؟ مست بودند و لایعقل. چند لحظه نگاهشون کردم و باز پنجره رو بستم…

دیگه خواب از سرم پریده بود و نمیشد خوابید. لذا رفتم یک دوش گرفتم و ساعت رو نگاهی کردم که دیدم چهارونیم صبحه و یکی دو ساعته دیگه باید بلند شوم و برم سر کار و باز امیرو ببرم اول مدرسه، دوباره یکی بیاد با ماشین به من بزنه، دوستم زنگ بزنه، بازم امروز فوتباله لعنتی و … باز روز از نو روزی از نو …

Facebook Comments Box

About ادیتور

Check Also

شعر(۹۳)؛ پورمزد کافی (منظر)

پورمزد کافی (منظر) (۹۳) همه شد بهار عمرم ز غم و درد نهانی به نفیر …

شعر (۹۲)؛ پور مزد کافی (منظر)

پور مزد کافی (منظر) (۹۲) هر لحظه ام گشایش دردی بود هر ساعت آوار مصیبتی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *