روایتی طنز از دهه شصت، بابک رفیعی

اندر حکایت دهه شصت
بابک رفیعی
یادش بخیر ولی خدا دیگه هرگز قسمت کسی نکنه، دهه ی شصتو میگم، بازیهای سرخپوستی بچه گیهامون؛ مثل هفت سنگ و پل و چفته و خرمن گل که معمولا یه تعدادی کشته و مجروح از خودش به جا میذاشت، فوتبالهای گل کوچیک بعد از مدرسه با توپ سه پوسته ی پلاستیکی تو کوچه به شرط کیک و نوشابه که همیشه م تیم بازنده بالاخره یه جوری از زیرش می پیچید.
توی خونه یه تلویزیون سیاه و سفید با دوتا کانال داشتیم که بهترین برنامه ش کارتون بود و رازبقا و اگر خیلی خوش شانس می بودیم بعد از ظهر جمعه یه فیلم کابوی از «جان وین» میذاشت، اونم باید از یک ساعت قبلش بالای پشت بوم آنتنو در جهت امروز امواج به روزرسانی میکردیم؛ بعضی وقتها مخصوصا موقع پخش مستقیم فوتبال چاره ای نبود جز اینکه یکی رو بذاری پای آنتن تا لحظه ای به روز رسانی کنه!
داشتن یه خط تلفن اوج تکنولوژی توی یه خونه بود، داشتن یک دستگاه رادیو-ضبط و چند تا نوار کاست موسیقی که دیگه بفرما کاباره زدی…
اوج مد و فشن یه موی پشت بلند بود که اونم پاترول کمیته گیر میداد و ممکن بود یه چهارراه میون کله ت همون وسط خیابون درست کنند، یا فوقش دیگه پوشیدن یه شلوار لی ایزی یا زیکو بود که اونم توی جامعه ی روز خیلی برازنده نبود و بدتر باعث جلب توجه میشد. پیراهن آستین کوتاه مرسوم نبود، میگفتن بچه سوسوله آستین کوتاه میپوشه. بعد از غروب آفتاب چند نفری سر کوچه یا توی محله اجازه نداشتی تجمع کنی. توی مدرسه ها هم هنوز بعضی از دروس با چک و لگد ارائه میشد، ناظم مدرسه که خودش گردن کلفتی باید می بود برای خودش.
احتمالا همه نسلها نگاه ویژه ای به دوران جوانی نسل خود داشته و دارند، ولی صادقانه گفته باشم انگار نسلی که در دهه ی شصت ایران بزرگ شدند پوست کلفت تر و شاید قانع تر از نسلهای بعد از خودشون بودند، البته ظاهرا نسل قبلا از ما هم پوست کلفت تر و حتی قانع تر از ماها بوده اند، کماینکه نسل جوان حال حاضر هم میتواند ادعا کند که باهوش تر و ظریف التفکر ترند اما به گمان بنده هنوز سطح توقع نسل نو نسبت به زمان ما خیلی بالاتر رفته، بنابراین هر نسلی ویژگی خودش را داشته و خواهد داشت.
باری بعدها با دستگاههای گنده ی ویدیو پخش، تکنولوژی به درون خانه های ایرانی هم کم و بیش نفوذ و سرایت نمود. اما هنوز دورهمی ها و شب نشینی های مجردی ممنوع و زیرزمینی بود، اوج تفریح یه جوون هفده-هجده ساله در اون زمان یه خونه خالیی، زیرزمینی، انباری، پشت مغازه ای، چیزی بود تا به بهانه ش اول یه بطر عرق سگی از محله جلفا (اصفهان) توی مشما پلاستیکی تهیه کنه و اگر بودجه ی جمع اجازه میداد یه دستگاه ویدئوی فیلم کوچک برای دوازده ساعت اجاره می کردند. حالا توی خونه برخی مواقع تا بیست نفر جوون کوتاه و بلند سبیل به سبیل نشسته بودند، سبیل هام که همه ماشالا خون میچکید ازشون، اولی رو میزنیم «به سلامتی سه تن مادر و سرباز و وطن»، مزه ی لوتی م که همیشه خاک بود، یک به دو، دو به سه، از اینجا به بعدشو دیگه هیچکدوم درست یادمون نمیاد، فکریم دیگه چرا با اون همه دردسر و مشکلات ویدئو اجاره میکردیم اونم برای دوازده ساعت با چهارده تا فیلم دوساعته!
نسلی که توی جنگ و کمبود و سیستم کوپنی، تقریبا نیمه قحطی زده، توی صف نفت و مرغ و برنج بزرگ شد. باورش سخته امروز که ما روزگاری را گذراندیم که توی شهرها سوخت یا اقلام اساسی پیدا نمیشد وارداتی بودند و فقط از طریق سیستم کوپنی و جیره بندی به صورت هفتگی توزیع می شدند که خب اونم تهیه ش فقط از طریق صف های طولانی گاهی با زدوخورد میسر بود، فرقی نمیکرد چقدر پول داشته باشی برای تهیه ی این اقلام فقط کوپن اعتبار داشت.
نسلی که بخشی ازآن بار مسئولیت سالهای آخر جنگ را به دوش کشید ولی هنوز حتی توی سنگرهای خط مقدم هم به راه و روش خودش جوونی میکرد.
نسلی که از جیب جوونیش یک تریلیون دلار در عرض هشت سال  هزینه ی جنگ شد ولی هنوز؛ سالی یکبار موز میخورد اونم توی جشن عروسی از ما بهترون بود، سالی یکبار شیرینی میخورد اونم تو مهمانی های شب عید بود، نسلی که کلمه ی مسافرت واژه ی غریبی بود براش، نسلی که در منتهای ریاضت، رکود و حتی محاصره ی اقتصادی کشور رشد و نمو کرد ولی هنوز نجیب ماند.
نسلی که معمولا قائده ی یه پیاله چای دونفره پای رفیقش وایمیساد.
نسلی که از یک کیلومتری دختر محله شون سرشو می انداخت زیر، طوری که بعضی وقتها با کله میخوردی به تیر برق یا دار و درختهای کنار خیابون.
نسلی که پای منبر عزاداری و نوحه و زیارتنامه و مرده باد و مرگ بر، بزرگ شد.
نسلی که اتفاق بزرگ زندگیش شرکت در مراسم تاسوعا-عاشورای آن سال بود. اوج نوستالژی بصری یک پسر در دهه شصت دیدن دختر محبوبش سرتا به پا مشکی پوشیده عین ملک الموت قبض روح، توی راه مدرسه یا اگر خوش شانس بود توی همین تاسوعا-عاشورا پای مراسم تعزیه خوانی بود.
احتمالا بیچاره تر از پسرهای این دهه دخترهای این دهه بودند که فقط اجازه داشتند نفس بکشند و گاهی شاید غذائی بخورند، یه دختر دراون زمان از چهار کانال کنترل میشد؛ پدرش، برادرهاش، پسرهای محله و تازه اگر موفق میشد از کمند این سه دسته خودشو برای چند ساعتی رها کنه، گشتهای کمیته ی شهری دیگه حتما وسط خیابون بهش گیر می دادند که مگه دختر بی بزرگترش بیرون میره! دختر بودن توی اون دوره یعنی جهنم دائمی، یعنی خونه نشینی مدام، یعنی تحمل همیشگی مذکرهای پرمدعای خونه…
القصه دوران بسیار غمناک اسفناک و وحشتناکی بود برای جوان بودن؛ آره دوست عزیز و جوانترم خلاصش برو خدا رو شکر کن دهه ی شصتو ندیدی، مصیبتی بود جوانی!
«بابک رفیعی، لندن، 24/04/2016»
Facebook Comments Box

About اختر قاسمی

فرزند نفت ام. در گچساران بدنیا آمدم و در مسجدسلیمان شهری که با نفتش، با شیره ی جان خود و مردم مهربانش ایران نوین را ساخت، بزرگ شدم. از سال 1984 در خارج از کشور زندگی میکنم. در آکادمی هنر در اشتوتگارت تحصیل کردم و بیش از سه دهه است که به کار رسانه، عکس و فیلم و فعالیت های فرهنگی و حقوق بشری مشغولم. به امید آزادی و برقرای دمکراسی در میهنم زنده ام و تلاش میکنم. آرزوی دوباره دیدن شهر عزیزم را دارم و دلم برای شقایق ها و کوه های شهرم خیلی تنگ شده ....

Check Also

حکایت نی، بابک رفیعی

داستان کوتاه؛ حکایت نی بابک رفیعی پرتو طلائی آفتاب صبح، کران تا کران دامنه شرقی …

درک بهتر صادق هدایت، بابک رفیعی

درک بهتر صادق هدایت به مناسبت سالگرد درگذشت صادق هدایت بابک رفیعی نوشتن در مورد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *