دشداشه عربی، شکم گنده و بدقواره، عینک دودی، مرموز و کم حرف، ریش بلند و حنایی همه و همه نشانه های همسایه جدید ما بود، که یک هفته ای میشد ک به محله ما اومده بود، او مردی تنها، حدودا پنجاه ساله بود. اینکه از کجا آمده بود کسی اطلاع نداشت ولی از قیافه اش پیدا بود که از اهالی جنوب باشد. از روز اول من برای پی بردن به رازهای پنهان و پیدایش تمام وقت او را زیر نظرش داشتم.
میخواستم قبل از اینکه به پلیس خبر بدهم، خودم از چند و چونش خبردار و مطمئن بشوم.
خب نوجوان بودم و سر پر شوری داشتم.
اینکه چکاره است، کجا میره و با کی میپره؟
خلاصه همه حرکاتش را زیر نظر داشتم.
اماهر چی بیشتر دقت و جستجو و کمین میکردم کمتر ازش چیزی میفمیدم.
خب تروریست ها همینن دیگه، حرفه ای و آموزش دیده، ساده دم به تله نمیدن، ولی خوب، من هم کارآگاه بازی هام ول کن نبود و هر لحظه بیشتر پیگیر بودم.
یک روز با بچه های شر و شور محله، سعیدخطر، جواد کپک و رضا سیاه یک نقشه حسابی ریختیم که مو لای درزش نمیرفت. قرار شد که نیمه های شب از پشت بام اقدس خانم، همسایه دیوار به دیوار بپریم تو حیاطش و از داخل خانه کمی سر و گوشی به آب بدهیم.
آن شب حوالی ساعت دوازده و نیم بعد از نیمه شب، ما از پشت بام اقدس خانم با احتیاط وارد خانه مرد غریبه شدیم. آرام و پاورچین خودمون را به پشت پنجره اتاقش رسوندیم. ناگهان صدای گفتگوی بلند مرد غریبه ما را نیمه شب میخکوب و وحشتزده نمود.
او با خود تقریبا بلند بلند میگفت: باید بکشمش، اون دفعه هم اشتباه کردم! این برای رسیدن به اهداف عرفی و دینی ماست، ایندفعه دیگه رحمی در کارنیست، با همین اسلحه میکشمش!
برای خشنودی الله و به امید دیدار در بهشت و وعده حوری های بهشتی!
ما رو میگید؟ از شدت ترس تقریبا هر سه مان خودمونو خیس کرده بودیم. هراسان و وحشتزده نفهمیدیم چطوری از خونه مرد غریبه فرار کردیم!
بیرون که رفتیم، از نفس افتاده بودیم و زانوهامون سست شده بود و میلرزیدیم، تا چند دقیقه هیچکدوممون توان حرف زدن نداشتیم. حالمون که جا اومد، رضا سیاه گفت :همین الان باید به پلیس خبر بدیم…
جواد کپک هم گفت:منم همه بچه های محل رو خبر میکنم….
معلوم بود که علیرغم اسم لاتیشون حسابی ترسیده بودند. لاتم والا… لاتهای قدیم!
من پریدم وسط حرفشونو و گفتم: صبر کنید، نباید عجله کنیم باید بیشتر زیر نظرش بگیریم، حتما همدست های زیادی داره، باید همه رو شناسایی کنیم!
جواد کپک گفت: ای بابا؛ توهم فاز کارآگاهی گرفتیا؟ نشنیدی که یارو قصد قتل داشت؟ اینا رحم ندارن، میکشن، سر میبرن، شوخی نیست که بابا…
رضا سیاه هم گفت: اصلا من دیگه نیستم هرکاری میخواهید خودتون بکنید، بعدشم با سرعت زیاد در سیاهی شب در کوچه پس کوچه ها گم شد.
جواد کپک هم گفت: ببین رفیق؛ شتر دیدی ندیدی، خودت هر کاری میخواهی بکن، ما را به خیر و شما را به سلامت!
همه رفتن و من موندم و این حس لعنتی، ولی نباید کم میاوردم باید تا ته ماجرا را میرفتم….
از فردا کارم شده بود پشت پنجره یا پشت بام خونه اقدس خانم، پاتوق دایم دید زدن و تمام رفت و آمد های اون خونه رو زیر نظر گرفتنها.
تو این چند روز هیچ کسی به اون خونه به غیر از همون غریبه ورود و خروج نکرد، او همیشه حدود ساعت ده صبح از خونه خارج میشد و ساعت ده شب برمیگشت…
چند روز بعد باز تصمیم گرفتم این دفعه تنهایی از راه پشت بام باز یک سر و گوشی از خونه مرد غریبه آب بدهم…
اون شب راس ساعت دوازده باز از پشت بام، داخل حیاط غریبه شدم. اول پشت درخت نارنج حیاطش خودمو مخفی کردم، بعد از چند دقیقه صدای افتادن چیزی به گوشم رسید، سراسیمه خودمو سریع زیر پله های زیر زمین و تو تاریکی پنهان کردم، مرد غریبه سریع اومد توی حیاط ولی گویا صدای گربه ای بود که خرت و پرتهای توی حیاط را به هم ریخته بود، غریبه تا گربه رو دید پیشتی کرد و گربه هم فراری شد.
من که نفس هایم تو سینه ام حبس شده بود و خیس عرق شده بودم، با رفتن غریبه به داخل اتاقش نفس عمیقی کشیدم.
اما آن شب گویا قصد رفتن نداشتم و قصد داشتم هر طوری شده سر از کارش در بیارم…
یک ربعی گذشت که دوباره صدای غریبه که گویا با تلفن صحبت میکرد به وضوح شنیده میشد، آخه مطمئن بودم چون به غیر از خودش کسی داخل خونه نبود، اون روز تمام مدت چشمم به درب خونه غریبه دوخته شده بود و هیچ ورود و خروجی غیر از خودش ندیده بودم.
او میگفت: ببینید رفقا خوب گوش کنید، فردا روز عملیاته! وعده دیدار ما فردا، راس ساعت یازده صبح چهارراه اصلی شهر، وسایل انفجار و اسلحه هاتونو با خودتون حتما بیارید… کاری میکنیم که همه دنیا بفهمند و الله هم از ما راضی باشد، بعدشم بلند بلند شروع کرد به خندیدن…!
دروغ نگم ایندفعه از ترس و خنده های ترسناک غریبه شلوارمو خیس کردم!
پس سریع از طریق پشت بام از اونجا خارج شدم و خودمو به کوچه رساندم….
رنگ و روم اینقدر زرد شده بود که با نور زرد صورتم که از ترس بود، تو گوئی کوچه تاریک، روشن شده بود! پیش خودم گفتم این دفعه دیگه حجت تمام است و باید پیش پلیس برم و آنها را از نقشه شون مطلع کنم.
لذا با سرعت به سمت کلانتری محل دویدم، درطول مسیر از شدت هراس حتی دمپایی هایم که از پاهام در اومده بود را جرات نکردم بردارم و با پاهای برهنه و قدمهای لرزان وارد کلانتری شدم…
سرباز نگهبان با دیدن قیافه من، بدون اینکه چیزی بپرسه، منو با اون قیافه تابلوم پیش افسر نگهبان برد و من هم از سیر تا پیاز داستان را برای افسر نگهبان تعریف کردم….
افسر نگهبان با شنیدن حرفهای من، اول یک لیوان آب به من داد و گفت: تو فعلا توی اتاق بغلی بمون تا من هماهنگی های لازم را بامسئولین ذی ربط انجام بدم…
من هم با خوردن آب و کمی شیرینی به اتاق بغلی رفتم و منتظر موندم، یک ساعتی گذشت که از شدت خستگی و در حالی که پلک هایم سنگین شده بود به خواب عمیقی فرو رفتم….
فکرکنم دمدم های صبح بود که با نفرین های مادرم درحالی که گوشه چادر سیاهش را با دندان گرفته بود و با خنده های افسر نگهبان و سربازهای کلانتری از خواب بیدار شدم!
مادرم تا منو دید با لنگه کفشش منو توی اتاق دنبال کرد و دایم میگفت: جز جیگر بگیری بچه… دیگه از دست این خل و چل بازی های تو خسته شدم… الهی بمیری بری بغل همون بابای گور به گور شده ت… آبرو برای ما توی در و همسایه نگذاشتی… ذلیل بشی الهی و…
من که گیج شده بودم و دایم دور اتاق و کلانتری از دست مادرم فرار میکردم و میگفتم: ننه مگه چی شه؟
ننه گفت: میخواستی چی بشه؟ تو چکارت به این کارهاست؟ سر پیازی یا ته پیاز؟ چکاره ی مملکتی؟ به جای این فضولی ها بشین درستو بخون، فردا روز برای خودت یه گهی بشی…
من که نمی فهمیدم واقعا چی شده، یک لحظه ایستادم و رو به افسر نگهبان کردم و پرسیدم: جناب سروان؛ داعشی ها رو دستگیرکردید؟
افسرنگهبان هم خنده معنی داری کرد و گفت: بچه جان؛ کارت و حس وظیفه شناسیت عالی بود، اما نمیدونی که یک شهر رو با اینکارت به هم ریختی؟!
و ادامه داد: تقریبا یک گردان نیروهای انتظامی اون خونه را محاصره کردند و طی عملیاتی از زمین و هوا همراه با هلیکوپتر، مرد غریبه رو بدون مقاومت دستگیر کردند.
من گفتم: عالی؛ پس گرفتیدش؟
اون ادامه داد: بله بچه، گرفتیمش ولی خیلی زود معلوم شد که او داعشی نیست!
فقط یک هنرپیشه سینماست که با اون گریم سنگین سر یک پروژه سینمایی از صبح تا شب درگیر بوده و بخاطر فشردگی کار با لباس و گریم اولیه فیلم به خونه ای که تهیه کننده برایش در طول فیلمبرداری اجاره کرده بود، می آمده، همین! و اون گفتگوها هم دیالوگهای روز فردای فیلمبردری بوده ست و بس!
حرفهای جناب سروان که به اینجا رسید شدت ضربه ی پرتاب ناگهانی کفش مادر برسرم، همراه با نفرین های مداومش دوباره مرا به خود آورد.
منم با همون پاهای بدون کفش از درب حیاط کلانتری فرارکردم، در حالی که مادرم همچنان مرا دنبال مینمود و نفرین میکرد…