خاطرات کرونا؛ یادداشت هائی از جنس فاصله و ارتباط

فاصله معنای تازه ی زندگی شد…… دوسال گذشت. کم کم داریم به هزارمین روز پدیده ای حیاتی به نام “فاصله” نزدیک می شویم. همه مجبور شدیم فاصله را بیش از جمع و باهم بودن تجربه کنیم.
دوهفته هم از فشفشه هوا کردن به شادی سال نوی میلادی گذشت. دو ضرب در، هفت تا بیست و چهار ساعت. بیش از بیست هزار دقیقه از آن شادی ها گذشت. شادی هائی که قطعا و به اتفاق بر آن بود تا از آه و درد، غم و اشک، جنایت و خیانت، دروغ و نیرنگ، فقر و بی خانمانی، جنگ و آوارگی، بیماری و جنون، اخبار بد و منفی و متاسفانه رایج در بسیاری نقاط عالم فاصله داشته باشد که شاید تنها قالب دلپذیر فاصله باشد در این دوران پر فاصله. رویاهائی که هنوز با انسان معاصر فاصله دارد…… و باز هم فاصله. حالا دیگر بیش از هزاران دقیقه هم از فشفشه هائی که در آغاز سال نو میلیونها چشم با دلهائی پر آرزو به آنها زُل زد فاصله گرفتیم.
“من فشفشه ای هوا نکردم اما آرزوهای زیادی بدرقه ی فشفشه های توی هوا کردم.”
این را از زبان “ماکس” شنیدم که سفری کاری به کشور امارات داشت و نتوانسته بود آغاز سال نو را کنار خانواده باشد. علیرغم تفاوت زمانی و ارتباط تصویری به مدد تلفن، همسر و فرزندانش در آستانه ی سال نو دلخور و حتا گریسته بودند.
تراکم مسافران در آستانه ی سال نو و کنسل شدن انبوهی از پروازها به دلیل جغرافیائی هوای نامساعد و دوبار هم عدم دریافت پاسخ تست کرونا در زمانی مناسب جهت ارائه و تائید سلامت و در نتیجه، اجازه ی پرواز باعث شد او نتواند به موقع خود را به خانه برساند و سال نو را کنار خانواده باشد. گویا تست کرونا فقط برای بیست و چهار ساعت اعتبار داشت و هربار او برای تست اقدام می کرد جواب را در موقعی مناسب برای تایید پرواز آن روز دریافت نمی کرد. عاقبت فشفشه ها را در آسمان دُبی دید در حالیکه با خانه و خانواده فاصله داشت.
ساعات طولانی انتظار در سالن فرودگاه و تقلا برای تغییر احتمالی پرواز و اطمینان از تحقق پرواز و بالاخره بعد از ساعت ها دوندگی و پانزده ساعت پرواز، و تمام این زمان ها ماسک بر چهره به خانه برگشته بود. او که به مناسبت نوع کارش در ارتباط با امور بازرگانی غالباً سالی چند بار را در سفر میگذراند این بار به شدت خسته، پریشان و عصبی بود. می گفت دیگر گاهی اوقات که به فاصله و حواشی مقررات کرونائی فکر می کند عصبی می شود. انگار نوعی بی قراری، هراس و فشار عصبی ما را احاطه کرده. می گفت کاش کرونا هم کمی از ما فاصله می گرفت! ترسناک و مضحک نیست که عصر ارتباطات عملا شده عصر فاصله ها؟!

“پرهام” می گفت: “مامان ایران” عصبی و افسرده است. او به شدت از فاصله بیزار است. از روز اول پیدایش کرونا بیش از هرچیز از فاصله، بد می گفت. او عادت داشت همیشه عزیزان خود، فرزندان و نوه ها را در آغوش گرفته و ببوسد. گاه اتفاق می افتاد یکی را با هر بهانه ی عاطفی مختصری سه تا چهار وعده در روز به آغوش کشیده و بوسیده است.
در ابتدا زیر بار بعضی محدودیت ها و عدم خروج از خانه نمی رفت و مدام با فرزندان و نوه هایش جر وبحث داشت. به سختی می پذیرفت دیدارها محدود یا به قول خودش به جلوی درب خانه خلاصه و کوتاه باشد آنهم بدون بوسه و درآغوش کشیدن.
پیش از کرونا، همه غالبا آخر هفته ها خانه ی “مامان ایران” بودیم. هر هفته غذای هفته ی بعد تعیین می شد و هر هفته یکی مامور تهیه ی مواد مورد نیاز بود که تا پیش از آخر هفته به دست “مامان ایران” می رسانید و هر هفته یکی از صبح زود برای کمک و همکاری به خانه ی او رفته و در آشپزی دستیارش می شد. کرونا به تدریج این جمع ساده اما شاد خانوادگی را بهم زد و همین اسباب دلخوری و شکوه و زاری “مامان ایران” شده بود.
می کوشید به همه نشان دهد که موارد بهداشتی را به شدت رعایت می کند و از ضدعفونی موارد لازم غفلت نمی کند و نباید از ترس سن بالا اینچنین مورد پرهیز و تحریم تردد قرار بگیرد بخصوص که پذیرفته بود دیگر برای خرید، تا حد ممکن به بازار نرود و موارد مورد نیاز ش را اطلاع دهد و فرزندان یا نوه ها آنها را تهیه و به او تحویل دهند که تا حد امکان او را از تماس ها و ارتباطات بیرونی دور نگه دارند. البته طرح هر موقعیت یا اقدام احتیاطی و پیشگیرانه ابتدا با مخالفت و کلنجار های عصبی او همراه بود اما از آنجائی که نمی توانست دلخوری و ناراحتی عزیزی را تحمل کند عاقبت کوتاه می آمد و با ژستی مظلومانه توام با غرغری زیرلب همکاری می کرد در حالیکه مشخص بود ناراضی و ناراحت است.
کم کم “مامان ایران” داشت خلاصه می شد در دلخوری، نگرانی، عصبانیت و ترس. می گفت: “ساده ترین قشنگی ها هم داره ما را ترک می کنه!” یکی از همسایه ها را از پشت پنجره دیده بود که در خانه هم ماسک بر چهره دارد و مدام از پشت شیشه به بیرون زُل می زند.

به تدریج که اخبار تلفات و آسیب های اجتماعی کرونا بیشتر می شد او نیز نه تنها کمتر لجاحت می کرد که کمتر هم حرف می زد بخصوص وقتی از مرگ دو تن از همسایگان بر اثر ابتلا به کرونا باخبر شد به شدت به گریه افتاد که آدم های سالم و دوستان خوبی بودند. ناراحت بود و به نوعی پشیمان که چقدر از آنها دلخور بوده و خشمگین چون گله داشت چگونه از ترس دیگر پیدایشان نیست و کوچه شان خلوتی دلگیر پیدا کرده!
وقتی “سینا” نوه ی او به کرونای خفیفی مبتلا شد با همسرش “سارا” خود را قرنطینه ی خانگی کردند. برای توجیه غیبت شان به “مامان ایران” تلفنی گفتند برای یک ماموریت ضروری اداری به شهرستان رفته اند و عذر خواستند که نتوانسته اند برای خداحافظی حتا به دم در بیایند. “مامان ایران” با چند بار گفتن قربونتون برم به مکالمه ی خود پایان داده بود اما همه می دانستند که ذهنش درگیر ابهام عدم یک خداحافظی کوتاه در آستانه ی درب خانه است.
بعد از مدتی او متوجه شد چندیست دختر بزرگش را هم ندیده و هرگاه تلفن می زند که با او صحبت کند یا می گویند خوابیده، یا رفته بیرون از خانه و یا زیر دوش است!
چند روزی بود “مینا” مدام خواب آلود بود و بیشتر روز را می خوابید. ضعف و تب داشت و سرفه می کرد.می گفت انگار بدنش کوفته شده و خسته است. پس از معاینه ی پزشکی که به دلیل ازدحام مطب و با وجود سفارش دوستان چندین ساعت طول کشیده بود بسیار زود مثبت بودن ابتلای خفیف آشکار شد که منجر به قرنطینه و درمان خانگی او شد. همراه با مراقبت های ضروری و رعایت فاصله ی لازم و پرهیز اساسی از نزدیک شدن به او تا حد امکان، چالش اصلی؛ پاسخگوئی به مادر بزرگی بود که کنجکاوی های بی تابانه و درعین حال مظلومانه اش توانائی یک بازیگر ماهر را می طلبید. چندان به درازا نکشید تا واقعیت را به او گفته و وانمود شود که روند درمان رو به بهبودی ست و دکتر تاکید کرده که قرنطینه ی کامل خانگی دارد جواب می دهد و تنها باید شرایط را همچنان حفظ کرد تا نه تنها بیمار نجات یابد بلکه دیگران هم آلوده به ویروس نشوند. دلخور و اندوهناک پذیرفت برای دیدن او نیاید اما هر دو یا سه ساعت یک بار تلفن می کرد تا از حال مینایش باخبر شود.
“مینا” عاقبت بر کرونا غلبه کرد و در اولین فرصت به مادرش تلفن زده و بعد هم ملاقاتی کوتاه با او داشت. همه دیگر دانسته بودند که ایران خانم افسرده و به جهات روحی و روانی تحلیل رفته است.

“مامان ایران” هرگز با فاصله و دوری میانه ای نداشت. تا بود با بود دیگری و عزیزانش بوده. همیشه می گفت و می خندید و پذیرای دیگری می شد. حال که شرایط عوض شده بود او نمی توانست تاب آورد. روز به روز بیشتر افسرده می شد و احساس می کرد فاصله اش با دیگران و دیگران عزیزش روز به روز دارد بیشتر می شود. او “مامان ایران” دیگری شد. کم حرف و کم شاد. بیشتر ساکت بود و بی حرکت در خیال؛ و خیره به یک نقطه. کرونا بین او و عزیزانش فاصله انداخت و همین کم کم توان و شادی را داشت از او می گرفت. مدتی ست او دیگر بی تاب و سرشار از مهر به کسی زنگ نمی زند و دیگران به او تلفن می زنند، مهربان و نگران.

جمشید گشتاسبی _ پانزدهم ژانویه ۲۰۲۲

Facebook Comments Box

About مجید شمس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *