یکشنبه طنز در کافه آقا مهدی – حکم عزل من

حکم عزل من

مهدی قاسمی

آن روز صبح، هنگامی که قصد داشتم که با ماشینم وارد اداره بشوم، اخلاق و رفتار دربان اداره مانند هر روز نبود. یعنی جلوی من دو لا و راست نشد و مثل هر روز خیلی سریع زنجیر جلوی پارکینگ را نیانداخت. پیش خودم گفتم: شاید مرا ندیده، پس چند بوق زدم. ناگهان او با پر رویی و گستاخی تمام و با پرخاشگری گفت: «چیه بابا؟ مگر سرآوردی؟ چند دقیقه صبر کن تا چایی‌ام را بخورم!» لحظه‌ای بعد، او با بی میلی تمام، زنجیر جلوی پارکینگ را انداخت و من با تعجب بسیار وارد شدم. در راهروهای اداره، کارمندان که معمولا با دیدن من، علاوه بر سلام و تعارف، دائمأ دو لا و راست می‌شدند، را ندیدم. اگر هم می‌دیدم، با بی تفاوتی سرشان را پایین می‌انداختند. با خود گفتم: «نکند که اشتباهی آمدم و اینجا آن اداره‌ای نیست که من رئیس أن هستم!» به سالن اداره رسیدم. چند نفر از کارمندان را دیدم که دور هم جمع شده بودند و پچ پچ می‌کردند، با دیدن من پراکنده شدند و خیلی بی تفاوت به سویی رفتند. انگار اصلا من را نمی دیدند.

بدون اینکه خودم را ببازم وارد اتاق کارم شدم. منشی‌ام که هر روز به محض ورود من، با سلام تعارفه آن چنانی و جویا شدن حال و أحوال من و خانم بچه‌ها و غیره و غیره، سعی بر جلب رضایتم را داشت (ناگفته نماند این حرکات بیشتر بخاطر این بود که مبادا او را در لیست تعدیل های اداره جایش بدهم. و یا از سمتش برکنارش کنم، لذا هر روز با تملق‌های خود سعی داشت نظر من را نسبت به خودش جلب کند). آن روز به محض ورود من حتی سرش را از روی میز برنداشت و به نوشتن خود ادامه داد. سرفه‌ای کردم تا شاید متوجه حضور من بشود و بعد ادامه دادم: «فکر کنم امروز سرما خوردم و…» اما او با بی اعتنایی به کار خود ادامه داد. من که خیلی عصبی شده بودم، وارد اتاقم شدم، به اطرافم نگاهی کردم که نکند اشتباهی آمده باشم، اما نه مثل اینکه درست آمده بودم…

مدتی بعد، معاونم بدون اینکه در بزند وارد اتاق شد و بر عکس همه، او خیلی خوشحال و شاد بود. ضمن سلام و علیکی گرم و در حالی که چند پرونده در دست داشت و بدون اینکه اجازه بگیرد روی صندلی نشست. من پرسیدم: آقای معاون امروز در این اداره چه خبر است؟ مثل اینکه همه عوض شده اند؟ معاونم جواب داد: هیچی قربان، خبر مهمی نیست. بعد با من و من کردن ادامه داد: «قربان! همانطور که انسان یک روز به دنیا می آید و یک روز از دنیا می‌رود. همانگونه که در بهار به اجبار در زمستان خزان می‌شوند. قربان اصلا میدانید، این دنیای لعنتی به کسی وفا نمی‌کند و….
من که خودم را آماده خبر ناگواری کرده بودم گفتم: «آقای معاون طفره می‌روید. جانم را به لب رساندید، حرفتان را بزنید. آقای معاون، آب دهانش را پایین داد و گفت: قربان با کمال تاسف باید خدمتتان عرض کنم که شما طبق حکم دریافتی از پست مدیریت این اداره عزل شدید. با شنیدن این خبر خشکم زد و تازه متوجه شدم که چرا، امروز کارمندانم اخلاقشان عوض شده و این گونه با من برخورد می‌کردند. برایم خیلی عجیب بود، چون که من در این چند سال ریاست، عملکرد خوبی داشتم و هیچگونه لغزشی در کارم نداشتم. پس چرا باید مرا عزل می‌کردند؟ ناراحت و عصبی از اداره بیرون زدم و با ماشینم به سوئی نامعلوم رفتم. در طول مسیر دائم در این فکر بودم که چرا باید این طور بشود؟ دائما چهره معاونم را که یک عمر انتظار چنین لحظه‌ای را می‌کشید تا جای من را بگیرد، مجسم می‌کردم و افسوس می خوردم. ناگهان به نظرم رسید که یک سری به اداره کل بزنم و یک سر و گوشی آب بدهم.

به محض ورود به اداره کل، بر عکس، با تعریف و تمجیدهای عجیب مواجه شدم. شاید هنوز آنها نمی‌دانستند که همین نیم ساعت پیش مرا از پست مدیریت عزل کرده اند و گرنه برایم، دیگر دو لا و راست نمی‌شدند و تره هم خشک نمیکردند. به اتاق مدیرکل وارد شدم وسراغ او را از منشی‌اش گرفتم تا در باره تصمیمی که در مورد من گرفته شده بود، سوال کنم. اما او نبود. به ناچار از منشی‌اش پرسیدم که آیا این حکمی که برای من فرستاده شده، حقیقت داره؟ منشی مدیرکل باآب و تاب فراوان گفت: بله قربان! درسته! مگر میشه که اشتباه باشد؟ چه کسی بهتر از شما!» بدون اینکه سوال دیگری بپرسم با دلخوری بسیاری از اداره کل بیرون آمدم به طرف اداره سابق حرکت کردم تا جل و پلاس خود را جمع کنم.
بیچاره عیالم اگر می‌فهمید که یک روزه از عرش پایین افتادم، سکته می‌کرد. به هر حال این راهی بود که می‌بایست می‌رفتم و گریزی از آن نبود…
به اداره که رسیدم، دربان اداره برعکس یک ساعت پیش، خیلی سریع به طرفم دوید. تعظیمی کرد و ضمن تمجیدهای فراوان، به سرعت برق زنجیر را انداخت که من وارد شوم. در راهروهای اداره با هرکس که برخورد می‌کردم، با گرمی با من خوش و بش می‌کرد. بعضی‌ها، پا را از این فراتر نهاده و بنای تملق و چاپلوسی را بر پا می‌کردند. برایم خیلی عجیب بود. چونکه همین یک ساعت پیش، آنها با بی اعتنایی از کنارم عبور می‌کردند. پیش خود گفتم: شاید آنها میخواهند این دم آخری دل من را خوش کنند.

به هر حال وارد اتاق ریاست سابق شدم. منشی سابقم، با دیدن من مثل فنر از جا جهید و مانند روزهای قبل، به احوالپرسی از اهل و عیال مشغول شد. دهانم از تعجب باز ماند. آخر مگر می‌شود این همه اتفاقات و حالات ضد و نقیض در عرض یک ساعت اتفاق بیافتد. لحظه‌ای بعد، معاون قدیم و شاید رئیس جدید، وارد اتاقم شد. خدایش بیامرزد که این دفعه در زد و اذن دخول خواست. آن هم نه یکبار، بلکه چند مرتبه. با ورود آقای معاون، برعکس یک ساعت پیش، تا زانو خم شد. پرسیدم: آقای معاون، نه به آن برخورد یک ساعت پیش، نه به این دو لا و راست شدن ها! شما را چه میشود؟ آقای معاون با چرب زبانی خاصی لب به تملق گشود و گفت: «قربان شما سرور مائید. شما بزرگوارید. کیست که با شما برابری کند؟ و…
گیج و مبهوت شده بودم، در حال جمع و جور کردن جل و پلاس ریاستم بودم که، آقای معاون سوال کرد: «قربان چکار می کنید؟» گفتم: «هیچی بابا! یک روز آمدیم و یک روز هم باید برویم. این جا دیگر جای من نیست. آقای معاون با لحن خاصی گفت: «این حرفها چیه قربان! شما روی سر ما جا دارید. شما بیشتر از این ها استحقاق دارید.» بعد ادامه داد: «من از طرف این حقیر و تمامی کارکنان قدرشناس این اداره به شما تبریک می‌گویم.» یکه‌ای خوردم و پرسیدم: «تبریک؟ مرا از کارم برکنار کردند و شما تبریک می‌گویید؟!» آقای معاون گفت: «قربان! کدام عزل؟ کدام برکناری؟ درسته که شما از مدیریت این اداره عزل شدید، اما به پست «مدیرکلی» ارتقاء یافتید. پستچی اداره، نامه دوم شما را که مربوط به انتصاب جنابعالی به سمت مدیرکلی را بوده نیم ساعت دیرتر آورد و همین امر باعث ایجاد یک اشتباه کوچک اداری شد!

Facebook Comments Box

About ادیتور

Check Also

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی، طنز تلخ ممد تهرونی

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی طنز تلخ ممد تهرونی مهدی قاسمی گمپ گلم، …

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی

داستانی با لهجه و فرهنگ بوشهر مو و ماشو مهدی قاسمی مو بچه محله بهبونی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *