یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی 

طنز بلقیس
مهدی قاسمی

بلقیس خانم، سال ها بود که در شهر ما زندگی می کرد. او را دورادور می   شناختم. این اواخر خسته و پریشون به نظر می رسید. چند بار با هم به رسم همسایگی و هموطنی قهوه ای خوردیم. آخرین بار که دیدمش خواست که با من دردلی کند و شرح گذشته خود را بگوید. بلقیس در حالی که سیگار پشت سیگار روشن و خاموش می کرد، داستان زندگی خود را این گونه تعریف کرد:

طلاق گرفتم، جونم رو آزاد کردم و مهرم  رو گرفتم! حقم بود خوب! چهل و هشت سال عمرم رفته بود و باقی عمرم به این پول ها نیاز داشتم. از وقتی که با مسعود از آلمان که تو صفحه فیسبوکی که نوه‌ام برام باز کرده بود آشنا شدم، تصمیم خودمو گرفته بودم که طلاقم رو از حاجی بگیرم و بقیه عمرم زندگی کنم. آخه چقدر بشور و بساب و بدبختی تو خونه و مطبخ خونه. من که به زور تو سن پانزده سالگی به عقد حاجی درآمده، تا اومدم به خودم بجنبم بچه دارشدم و گرفتار زندگی.

مسعود بیست و نه سالش بود. هر چند از من هیجده نوزده سال جوونتر بود ولی دله دیگه، این حرفا حالیش نیست. باید تلافی روزهای جوانی از دست رفته رو می کردم. مسعود دایم می گفت یک دل نه صد دل عاشق من شده.
مسعود شرکت حمل و نقل داشت و بهم گفته بود عاشق زن های بزرگتر از خودشه. حقیقتش من درسته یه کم پا به سن گذاشته بودم ولی خوب یک چیزایی قابل عرضه داشتم هنوز، که البته با کمی عمل و صافکاری و جلوبندی و پنچرگیری واسه خودم پلنگی شدم.
از وقتی پروسه پلنگ شدن مو تو ایران بعد طلاقم تموم کردم، همه زن های فامیل با من قطع رابطه کردند و به جاش مردها و پیرمردهای فامیل پیغام و پسغام می دادند. معروف شده بودم به بلقیس پلنگ بی دندون! آخه نصف دندونام کاشتنی بود یکی دوتاشم نداشتم. ولی من اهمیت نمی دادم مردم چی میگن، چون من مسعود رو داشتم، و هر روز از روزهای زیبای پیش رو با هم حرف می زدیم. از بچه هامون، تعدادشون و حتی اسمم براشون انتخاب کرده بودیم.
مدتی که گذشت به پیشنهاد مسعود قرار شد تمامی دار و ندارم و اون یک تیکه زمین ارث پدری‌ام تو تهرون که جمعا یک میلیارد تومان می شد به یورو تبدیل کنم و یک مقدارشو بدم به قاچاقچی و مابقی شو از طریق صرافی انتقال بدم به آلمان.

پیدا کردن قاچاقچی کلی وقتمو گرفت ولی نهایتا با کمی پیگیری و دور از چشم و بدون اطلاع دیگرون پام رسید به آلمان. مسعود اون روز تو فرودگاه به استقبالم اومد. یادمه من خودمو با شوق پرت کردم تو بغلش. اونم منو یک جور خاصی، اما همچی سرد منو بغل کرد و فقط پیشونیمو بوسید. اول کمی تعجب کردم و پرسیدم چرا اینقدر سردی و اونم گفت که روز اوله و خجالت می کشه و…
تو سالن فرودگاه چندین خانواده ایرونی دیگه هم منتظرمسافران شون بودند. یک زن و شوهر مسن ایرونی که مارو دایم دید می زدند و طوری خاص نگامون می کردند. بعد از چند دقیقه همون زن مسن جلو اومد و به من گفت: آخی! پسرتونه؟ چندوقته ندیدینش؟ منم منتظر پسرمم. دو ساله ندیدمش دلم براش یک ذره شده و… منو میگی یکهو یخم زد، مونده بودم چی بگم. خدایی خیلی تو ذوقم خورد اول کاری….

مسعود برام هتل رزرو کرده بود و منو به هتل رسوند، هتل که رسیدیم یکم پیشم موند و شب گفت باید بره چون هنوز وضعیت اقامتم معلوم نیست و این اتاق هتل فقط برای من رزرو شده. بعدش هم گفت که یادم نره که صورتحساب هتل رو که برای یک هفته رزرو شده فردا بپردازم. قبل از رفتن گفت فردا میاد تا با هم بریم شهر با هم بگردیم.

با مسعود تو اون چند روز کل شهر و اطرافشو با زدن کلی حرف های عاشقانه زیر پا گذاشتیم و خوش بودیم. تو اون مدت کلی برنامه برای آینده مون ریختیم. اینکه شرکتی تاسیس می کنیم و از هفته دیگه خونه می گیریم و اون اقامتمو تا یکسال دیگه برام می گیره و کلی حرف ها و برنامه‌های قشنگ دیگه…

چند روز دیگه که گذشت مسعود گفت که باید پولامو که تو ایرانه از طریق صرافی چنج کنم و بیارم. من که به مسعود خیلی اعتماد داشتم فرداش با هم رفتیم پیش یک آقای ایرانی و اون کارها رو اوکی کرد و معادل یکصد هزار یورو اون موقع پولهامو از ایران چنج کردیم و قرار شد از فردا با این پول ها کارهای ثبت شرکت و اقامتمو انجام بده.
مسعود گفت این همه پول اگه تو آلمان تو دستت بگیرن هم جرمه هم جریمه داره. اون گفت: من می برم و فردا با هم می ریم دنبال کارها و در ضمن اینم چند تا عکس از یک خونه مون! عکس‌های ویلایی با باغ بود رو نشونم داد و گفت: بیا عزیزم اینم خونه‌ای که اجاره کردم از فردا می ریم اینجا زندگی می کنیم و دیگه هتل نمی خواد بمونی.
اون روز بعد از کمی عشقبازی، مسعود رفت تا فردا صبح بیاد و تا الان که نه سال از اون روزها می گذره هنوز نیومده!
بله! مسعود آب شد رفت تو زمین… این ها همه نقشه بود برای بالا کشیدن پول های من!
فردای اون روز با چشمهای پر اشک من بودم و خودم با دویست یورو پول تو کیفم!

خلاصه از فردای اون روز من پناهنده شدم. دیگه نگم چه بدبختی‌ها کشیدم و…
سالها از اون روز گذشت تا اینکه سال ها بعد، من که همش تصورم از اومدن آلمان عشق و حال دایم و صفا سیتی، پسرهای موبور و خوشتیپ بود و اینکه فکر می کردم همه چی بر وفق مراد هست و تو هوا زن های ایرونی رو می برند، خیلی زود متوجه شدم که که اینها توهمی بیش نیست و باید از بوق سگ تا سپیده زوزه کشان گرگها در شب باید جون بکنی و کار کنی. منم که هیچ سرمایه‌ای نداشتم و روزها از پی هم با تلخی‌هاش می گذشت. تا چشممو باز کردم دیدم شدم نظافتچی تو یک شرکت تمیزکاری با حقوق خیلی کم. منی که یک عمر خانم خونه بودم و همه چی برام مهیا بود حالا شده بودم نظافتچی جزء و زندگی سخت و….

اما همه چی دو باره از اون روز یک دفعه تغییر کرد. روزی که یک سفارش کار نظافت یک خونه رو از طرف شرکت گرفته بودم و به آدرس مورد نظر رفتم. واقعیتش چون مسیرش یه کم دور بود اول خواستم بهانه بیاورم اما صاحب کارم مثل همیشه با تندخویی و ترش رویی گفت نه بایدتو بری، به ناچار با اوقات تلخی به آدرس مورد نظر رفتم. اون جا یک ویلای بزرگ و قشنگی بود، دلمو صابون زده بودم که چه انعامی از این صاحبخونه می گیرم. زنگ درو زدم و صاحبخونه دررو باز کرد و به آلمانی گفت که برم داخل خونه. اونحا یک ویلای بزرگ با یک حیاط بزرگ سرسبز با استخر و درخت های قشنگ. حیرت انگیز بود. این مدل خونه هارو تا اون موقع فقط تو فیلم‌ها دیده بودم. حیاط رو که رد کردم رسیدم به در ورودی اصلی که یک زن تقریبا چاق و مسن و بالای هفتاد سال با موهای پریشون دررو باز کرد. به نظر ترشرو و بداخلاق می رسید.

سلام کردم و خیلی سرد جواب سلاممو داد و بعد از کمی ‌معرفی گفت که باید چکارا انجام بدهم و منم مشغول کار شدم. اون روز کارم تا عصر طول کشید. داشتم می رفتم و البته انتظار انعام از خانم داشتم و هی یک پا دو پا میکردم. یک دفعه خانم گفت: دنبال چیز دیگه‌ای می گردید؟ گفتم نه خانم! مرسی و خداحافظی کردم. بعدش به زبان فارسی گفتم: زنیکه خسیس!
داشتم می رفتم که خانمه به زبان فارسی گفت، بیا خانم این هم انعامت!
وای خدای من یعنی ایرانی بود؟! شنید چی گفتم؟!
برگشتم به سمت خانومه که با لبخندی گفت: پول علف خرس نیست باید عرق بریزی تا در آری!
بعد یک اسکناس پنج یورویی به من انعام داد و گفت: بگیر، اینم انعامت. پول رو گرفتم و تشکر کردم و برگشتم که برم که یک دفعه باز صدام زد و گفت: خانم می خوایی کار خوب با درآمد بیشتری داشته باشی؟

گفتم: چرا که نه! معلومه می خوام.

خلاصه بعد از کمی توضیح گفت که هتل داره و می تونم و تو هتلش مشغول به کار نظافت و… بشم. خانم گفت می تونم از فردا برم و مشغول کار بشوم.

روز موعود به هتل خانم رفتم و پس از کمی معطلی وظایفمو گفت که باید هر روز صبح خریدهای هتل و همچنین نظافت و گاهی سکوریتی هتل و در آخر هم هر جا بخواد بره با ماشین ببرمش و آخر سر هم ببرمش خونش. یک جورایی شده بودم دربست کارمند تمام وقت خانم.

خانم که تا اون موقع مجرد مونده بود، بد اخلاق و خشک و خسیس و رسمی بود. هر روز از ساعت پنج صبح تا ۱۲ شب تمام وقت در اختیار او بودم. آخر هفته‌ها هم باید خرید‌های خونه رو می کردم و گاهی می بردمش بیرون از شهر یا می رسوندمش به مهمونی‌ها و آخر شب باز می رسوندمش خونه ش.

خانم زیاد اهل گفتگو و تعریف نبود و با کوچکترین اشتباهی تا یک ساعت غر می زد. گاهی از دستش کلافه می شدم ولی خوب چاره‌ای نبود چون به اون کار و پولش احتیاج داشتم. چند مدت که گذشت سویتی که در حیاط گوشه ویلاش بود به من داد و من نقل مکان کردم و عملا شدم همخونه خانم. همه چی با همین روال پیش میرفت تا آن شب برفی…

آن شب، برف سنگینی اومده بود، هوا سرد و تاریک بود. صدای واق واق سگ همسایه تو اون سرما و تاریکی هوای دلگیر و نچسب، طنین انداز بود.

نیمه‌های شب بود که یک دفعه فریاد خانم به هوا رفت که تقاضای کمک می کرد. با عجله خودم رو به سالن رسوندم و دیدم که خانم کف زمین افتاده بود درحالیکه کف از دهنش بیرون زده بود. نمی دونستم چه اتفاقی افتاده سریع با آمبولانس تماس گرفتم. کمتر از یک ربع بعد آمبولانس خانم را به بیمارستان منتقل کرد و منم با ماشین به بیمارستانی که آمبولانس می رفت با تاخیر مراجعه کردم. بعد از چند ساعت انتظار در بیمارستان پزشک ها گفتند که وضعیت جسمانی خانم خوب نیست و باید حداقل مدتی تو بیمارستان بمونه. چاره‌ای نبود. به خانه برگشتم و من موندم و یک خانه دراندشت و داستان دیگر باز از اینجا شروع شد…

چند روز از نبودن خانم می گذشت من موندم و خانه و هتل و چند تا ماشین گرونقیمت و… از آن جایی که خانم بچه نداشت و یک بار خیلی سال پیش ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود، عملا من شده بودم همه کاره.

روزها هتل، شبها خونه و… بعد از چند مدت دکترها گفتن که باید حداقل سه ماه خانم در بیمارستان بمونه و تحت نظر دایم باشه. خانمم به من کلی سفارش کرد که کارهای هتل و خانه را دایما دنبال کنم. بعداز مدتی به علت وخامت حال خانم ممنوع الملاقات هم شد و ارتباط منم به طور کلی با او قطع شد.
چند روزی گذشت یکهو مثل خامنه‌ای که یک شبه آیت الله شد و بعدش فهمید تو چه قوطی عسلی افتاده، منم یکهو به خود اومدم که تو چه قوطی که نه چه استخر عسلی افتادم…
درست یادمه از اون روز به بعد رفتارم شد عین آدمهای پولدار. آخرین مدل ماشین، شب ها استخر و جکوزی خونه، آخر شب ها دو باره فیل ام یاد هندوستان کرد و دیسکو پارتی و مخ زدن جوونهای خوشگل غیر وطنی و…

به همه خودم رو صاحب هتل و خونه معرفی می کردم. نمی دونم تا حالا مزه پولداری رو تا این حد تجربه کرده اید. من که هر چند غیر واقعی، ولی اساسی مزه کردم و چه حالی می داد…

وقتی که پول برات می شه کاغذ پاره، ویلا و استخر و باغ برات کوچیک به نظر میاد و می شه لونه، آدما می شن برات همبونه، چی می دونم همه چی برات کوچیک به نظر میاد غیر خودت که می شی شاه و یا خدای دیونه…

یکی از همون روزها که با ماشین آخرین مدل و تیپ پسرکش یاد روزهای پلنگیم افتاده بودم رفته بودم لب رود راین تا قدمی بزنم که چشمم افتاد به یک جیگر پسر چشم آبی و مو بور… منو میگی یک دل نه صد دل دلم رفت و مدهوش شدم. طوری کنار ماشین آخرین سیستمم ایستادم که او که هیچی اگر شاهزاده‌ ملکه انگلیس هم بود دلش می رفت… خلاصه سرتون در نیارم با این جزییات سه سوت مخ شو زدم یا خوردم و رفتیم ویلا و شروع کردیم به ویلون زدن تو اتاق خواب و قصه شاه پریون تعریف کردن و …

لودگا به گفته خودش اهل کشور چک بود. چون زبون همدیگرو نمی فهمیدیم با هم دست و پا شکسته به زبان انگلیسی یا ایما و اشاره حرف می زدیم و منم خودمو آلمانی معرفی کرده بودم و اونم که آلمانی هیچی بلد نبود و فقط در حد سلام و علیک و این چیزا…

دو هفته‌ای از آشنایی من و لودگا گذشت و هر روز به هم وابسته تر می شدیم. یک روز که من هتل بودم و اون تو خونه، بعد از کلی کار روزانه برگشتم به خونه و ناگهان متوجه شدم لودگا خونه نیست. خونه رو که زیر و رو کردم متوجه شدم که خیلی چیزا به هم ریخته و یکهو متوجه حیاط خونه شدم و دیدم ماشین گرانقیمت و کلاسیک خانم تو حیاط نیست. تا به خودم اومدم، دیدم بله چه کلاهی سرم رفته و لودگا همه چیزهای با ارزش و اشیای قیمتی رو با ماشین خانم با خودش برده و….

مغموم و عصبی و پشیمون که چه کاری کردم، حالا جواب خانم رو چی بدم؟ به پلیس زنگ زدم و شرح واقعی داستان و سرقت رو دادم. از اون به بعد واقعا مستاصل شده بودم، نه راه پس داشتم نه پیش.

منی که دو بار طی سال های گذشته و تقریبا مشابه از دو نفر این طوری رکاب خورده بودم، حس کردم که دیگه به آخر خط رسیده ام. شاید اون روز واقعا فهمیدم که چه ساده زندگی و بچه هامو و جوونی مو همه رو بخاطر جاه طلبی و رویاهای الکی از دست داده بودم. و مهم تر از همه به سن سالخوردگی نزدیک می شدم هر چند زندگی به من به خاطر زن بودنم ظلم زیادی کرد ولی خودمم کم مقصرنبودم…

Facebook Comments Box

About ادیتور

Check Also

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی، طنز تلخ ممد تهرونی

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی طنز تلخ ممد تهرونی مهدی قاسمی گمپ گلم، …

یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی

داستانی با لهجه و فرهنگ بوشهر مو و ماشو مهدی قاسمی مو بچه محله بهبونی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *