اخترنیوز؛ گلناز غبرایی مترجم کتاب رمان «کسوف»، در باره ی کتاب برای ما میگوید. او در باره ی اینکه چرا با وجود اینکه این کتاب چهار بار قبلا به فارسی ترجمه شد، اما او به ترجمه ی پنجم آن پرداخت، می گوید. این مقاله چندی پیش در بلاگ رسانه پارسی منتشر شد که در انتهای مطلب لینک مستقیم را می بینید.
«کسوف»، رمانی درباره آدمهایی که میشناسیم
کسوف رمان جدیدی نیست. با مسائل دوران اینترنت و سرعت بیگانه است و درباره نظامی حرف میزند که شاید دیگر در هیچ جای دنیا به آن شکلی که در دهههای سی تا هشتاد میلادی بر سر قدرت بود، نباشد. چندین بار هم به دست مترجمان مختلف به فارسی برگردانده شده است.* پس چرا من هم آن را به فارسی ترجمه کردم؟
به این دلیل که وقتی کتاب را میخواندم، احساس کردم کسی از تجربیات دیروز و امروز ما سخن میگوید؛ از انسانهایی که با دنیایی امید و ایده به انقلابی رو آوردند که حاضر بودند همه چیزشان را در راهش بدهند؛ از اعتمادی که میبایست پایه تمام افکار و اعمال باشد، حتی وقتی که عقل و احساس چیز دیگری میگفت؛ از اعتقاد تزلزلناپذیر به ایدئولوژی حاکم که میبایست حتی در تلخترین و بیرحمانهترین وظایفی که به عهده انقلابیون گذاشته میشد، حفظ میشد؛ از قربانی کردن گذشته و حال به پای آینده؛ و بالاخره از لحظه عجیبی که بعضی میفهمیدند اشتباه کردهاند و از سر ترس، لجبازی، ناچاری، بیآیندگی و وحشت از اینکه ناچار به پیاده شدن از قطار انقلاب شوند و تنها بمانند، باز ادامه میدادند. برای من کسوف رمانی است که درست همین حالا باید یک بار دیگر خوانده شود. آگاهی از این نکته که پیش از ما کسان دیگری همین تجربه را از سر گذراندهاند، شاید به ما کمک کند که با نگاهی دقیقتر به خود و گذشته بنگریم.
* * *
آرتور کستلر، نویسنده رمان کسوف، روزنامهنگاری اهل مجارستان بود. خانوادهاش به دلیل یهودی بودن ناچار مجارستان را ترک کردند و در وین مستقر شدند. وقتی یهودی بودن کستلر و شرایط او را به یاد آوریم، شاید تعجب کنیم که چرا به جای هیتلر و آلمان به سراغ استالین و اتحاد شوروی رفته است. چرا کستلر که در حال فرار از دست فاشیستها بود و در دورهای میزیست که هنوز برق پیروزی اتحاد شوروی و رهبرش استالین بیرنگ نشده بود، تصمیم به نقد کشور شوراها گرفت؟ پاسخ را میتوان در گذشته نویسنده جست؛ نویسندهای که سالها در سنگر کمونیسم جنگیده بود.
کستلر سالها برای نشریات چپ نوشت، به فلسطین رفت، در کمونهای آنجا (کیبوتص) کار و فعالیت کرد، عضو انجمن دوستداران شوروی و سرانجام حزب کمونیست آلمان شد. در جبهههای اسپانیا جنگید، دستگیر شد و تا دم مرگ رفت. از چنگ نازیها و بعد از فرانسه گریخت و سالها سرگردانی را تحمل کرد. با این همه، وقتی قلم به دست گرفت در مورد استالین و جنایات او نوشت. میشود گفت از خود نوشت. روباشف، قهرمان داستان، شاید همان کستلری باشد که به موقع قادر نشد خود را از چنگ تعصب، اعتقادات و حفظ قدرت خلاص کند. شاید روباشف همان کابوس کستلر باشد که تا آخرین لحظه نمیتواند تصمیم قاطعی بگیرد.
داستان در زندان شهری که نامش را نمیدانیم و در فضای کشوری که نامش ذکر نمیشود، رخ میدهد. روباشف، یکی از چهرههای معروف حزب حاکم، دستگیر، زندانی، و به اتهام براندازی نظامی که برای برپاییاش همه کاری کرده بود، محاکمه میشود. رمان با بسته شدن در سلول پشت سر او آغاز میشود.
کستلر از همان اول سرایداری را وارد داستان میکند که در دوران جنگهای پارتیزانی تحت رهبری روباشف جنگیده است. او شاید در این داستان نمایندهی آدمهایی است که در دورهای از زندگیشان فکر کردهاند دارند کار بزرگی میکنند؛ کاری که قرار بود دنیایشان را از بیخ و بن تغییر دهد و بعد از پیروزی دولتی را سر کار بیاورد که به جای سرکوب، مدافعشان باشد. برای واسیلی سرایدار این مدافع روباشفی است که از همان دوران جنگهای پارتیزانی میشناخت؛ همان مرد کوچکاندام، از خود گذشته و بد دهنی که حفظ جان افراد برایش از هر چیز دیگری مهمتر بود. واسیلی حتی با اینکه هنوز صلیب میکشد و توی تشکش یک جلد انجیل قایم کرده، به قهرمانش اعتقاد دارد.
دومین چهرهای که در داستان با او آشنا میشویم، مرد سلطنتطلب سلول مجاور است که از همان اول سعی میکند با کوبیدن به دیوار با روباشف رابطه برقرار کند. مردی که نه هواخوری دارد و نه برای اصلاح از سلول بیرون میرود. او قرار است سالهای سال همان جا بماند تا بمیرد. برای این مرد که تا آخر داستان ناشناس میماند، شرافت، نجابت و دفاع از خود مفهوم دیگری دارد. ولی همراه با زندانیان دیگر آیین همراهی با محکومین به مرگ را اجرا میکند. یعنی آنقدر به در میکوبد تا زندانی محکوم به مرگ از در سلول گذر کند. هموست که با تمام اختلافاتی که با روباشف دارد در آخرین لحظات زندگی در کنارش میایستد و به او اطمینان میدهد که از عهدهاش برمیآید و حتی به او که دیگر رنجش در حال اتمام است حسودی میکند. مرد سلطنتطلب نماینده آدمهایی است که میتوانند از پس تمام اختلافات با هر کس آن طوری که هست و نه آن چیزی که باورهایش از او ساخته ارتباط برقرار کنند، دردش را بشناسند و از ورای دیوارهای سنگی دست بر شانهاش بگذارند.
همسایه آن طرفی کسی است که حدود دو دهه در یکی از کشورهایی که انقلاب در آنها شکستخورده، زندانی بوده و پس از آزادی فقط یک آرزو دارد: دیدن کشور شوراها، کشور آرزوها. او بیست سال به امید اینکه آرزوهایش در جای دیگری به گل نشسته، شب را به روز و روز را به شب رسانده. ما نمیدانیم چرا کشور رؤیاها او را به زندان میاندازد. شاید سراغ رفیقی را گرفته که حالا محکوم به خیانت شده؛ یا شاید خواسته بر گوری مغضوب گل بگذارد. این زندانی در گفتگویی کوتاه به روباشف میگوید که او را سوار قطار اشتباهی کردهاند و بالاخره یک روز خود را به کشور آرزوها خواهد رساند. او میتواند نماینده آدمهایی باشد که خاصیت نقد خود و اعتقاداتشان را از دست دادهاند، فرصتش را هم از دست دادهاند و دیگر راهی برایشان نمانده.
روباشف بعد از چند روز زندان انفرادی با اولین بازجویش روبرو میشود: رفیق و همرزم سالیان دور، ایوانف. او از روباشف میخواهد که گناهانش را تا حدی که خطر مرگ برایش به همراه نداشته باشد، بپذیرد و توبه کند. بحثهای این دو شاید مهمترین بخش کتاب باشد. دو نفر که با هم شروع کردهاند و حتی در بسیاری از موارد مثل هم فکر میکنند ولی حالا روبروی هم قرار گرفتهاند. گاهی چنان بحث میکنند که تشخیص جای متهم و بازجو دشوار میشود. دفاع ایوانف از تمام تصمیمات رهبری و توجیهاش را در میان بسیاری از انقلابیونی میبینیم که در عین حال میخواهند سهمی از آنچه برایش جنگیدهاند داشته باشند.
وقتی کار با ایوانف به بنبست میرسد، گلتکین وارد ماجرا میشود. جوانی که محصول حکومت انقلابی است. او با تمام کسانی که روباشف با آنها سر و کار داشته متفاوت است. گلتکین در هیچ کجای خاطرات روباشف نیست. او در گذشته با آدمهایی مثل ریشارد ارتباط داشته که وقتی احساس میکردند حزب دارد اشتباه میکند، در بدترین شرایط و بدون در نظر گرفتن سود و زیان نظرشان را میگفتند و یا چون لووی کوچیکه که برای ارتباط گرفتن با حزب هر کاری میکردند و وقتی از طرف همین حزب به خبرچینی محکوم میشدند، خودکشی میکردند. اما روباشف هیچگاه با آدمی چون گلتکین که به دستور حزب آمده بود سراغش تا اعتراف بگیرد و برود و در این میانه از هیچ راهی برای رسیدن به هدف روگردان نبود، برخورد نکرده بود.
برخورد با گلتکین روباشف را ناچار میکند با نگاهی متفاوت به گذشته بنگرد: به راستی ارزشش را داشت که انسان را در پای انسانیت، حال را در پای آینده و سرخوشی صاف و ساده را در پای رفاه و سعادت بینظیر در زمانی دور قربانی کند؟ او برای اولین بار از زبان یک روستایی میشنود که چه لذتی دارد همهی گوسفندها را در پایان زمستان به کوهستان فرستادن آن هم وقتی تمام روستا از پیشان روانند. او را به جرم اینکه تصاویر رهبران حزب را آتش زده و نگذاشته به بچههایش آمپول بزنند، دستگیر کردهاند؛ به جرم مرتجع بودن. آیا میشود به این جرم کسی را از روستای دوردستش به اینجا کشاند، محکوم کرد، دار زد؟ این دنیای آینده که به دست گلتکین و ماشیننویس او، به دست آدمهایی که چیزی از گذشته نمیدانند و همه اطلاعاتشان همان جزوههایی است که در آن هر پدیدهای به سادهترین شکل ممکن توضیح داده شده، چه شکلی خواهد داشت؟ نسلی که از روباشف و حتی از ایوانف چیزی نمیدانند، شوخطبعی، نازکاندیشی و ظرافت را نمیشناسند و از همه اینها مهمتر با همدردی بیگانهاند.
گلتکین در پایان داستان روباشف را وادار به توبه میکند. خود گلتکین میداند که این کار را به شیوهای ناجوانمردانه انجام داده اما برایش اهمیتی هم ندارد. مهرهای است که ماموریتش را انجام داده. او محصول همان تفکری است که برای رسیدن به هدف از به کار گرفتن هیچ وسیلهای ابا ندارد؛ از لامپ کورکننده گرفته تا بیخوابی دادن به متهم و ادعاهای دروغ.
داستان با واسیلی سرایدار به پایان میرسد. در اتاق کوچک سرایداری با دخترش نشسته و دختر جریان دادگاه را از روزنامه میخواند. نمیدانیم در دل واسیلی چه میگذرد اما دستش در تشک به دنبال انجیل میگردد و چشمش به دنبال عکس روباشف بر دیوار. هر چند انجیل را دختر از میان برده و بر دیوار فقط عکس رنگ و روغن شخص اول به چشم میخورد. سهم واسیلی از انقلاب همین اتاق کوچک است و از دست دادن همین سرپناه، بزرگترین وحشت زندگیاش. میترسد اگر از روباشف دفاع کند، دخترش این اتاق را هم از او بگیرد و راهی زندانش کند. واسیلی نماینده همان تودهای است که دولت شوراها برای دفاع از آنان پدید آمد و حالا این اوست که باید برای دفاع از این دولت پای انزجار-نامهای علیه روباشف، فرمانده سابق خود را امضا کند. واسیلی که فقط دو بار در کتاب به آن برخورد میکنیم، نماینده آن تودهای است که با انقلاب فقط همان انجیل را از دست داده و رؤیای دنیای بهتر را.
خواندن این رمان که حدود یک قرن پیش نوشته شده، مرا به شدت به یاد اتفاقاتی که خودم و کشورم از سر گذراندیم و همچنان میگذرانیم، انداخت. پیدا کردن چهرههای داستان در میان افرادی که میشناسیم کار دشواری نیست. فقط روباشف را نمیشود به راحتی پیدا کرد. او انسان بیعیبی نیست. بارها به خاطر وفاداری به حزب و زادگاه انقلاب روی اعتقاد و نظر شخصی خود پا گذاشت اما هیچ وقت آن را از یاد نبرد. در رمان حتی این یادآوری جنبهای بیرونی دارد: دنداندردی فلجکننده. به همین دلیل نمیتوانیم نسبت به او بیاعتنا باشیم. با اینکه روباشف در کتاب شکست میخورد، امید در دست اوست. خواننده داستان را با این احساس تمام میکند که تا آدمهایی مثل روباشف هستند میتوان امیدوار بود که یک روزی، یک جایی بتوانند جلوی شخص اول رمان، جلوی نظامی که جایی برای همدردی نمیگذارد، بایستند.
* این رمان تاکنون ظاهرا پنج بار از ترجمههای انگلیسی یا فرانسه به فارسی برگردانده شده و با عنوان ظلمت در نیمروز منتشر شده است. ترجمه گلناز غبرایی اولین ترجمه فارسی از متن اصلی رمان به زبان آلمانی است. تا سال ۲۰۱۵ گمان میشد که متن اصلی در شروع جنگ جهانی دوم از بین رفته است. این ترجمه را انتشارات فروغ در آلمان با عنوان کسوف منتشر کرده است.