بکشنبه‌ طنز در کافه آقا مهدی

ملوک السلطنه

مهدی قاسمی

ملوک السلطنه زن اول دربار بود. نه جوان نه پیر،  اما سنش را همیشه سعی می کرد کمتر نشان بدهد. در عمارت عمادالدوله حرف اول و آخر را بعد از عمادالدله او می زد. عمادالدوله شصت سال داشت و ملوک السلطنه تنها همسر او بود. عماد برعکس دیگر حاکمان حرمسرا نداشت و ملوک تنها عشق و یار او بود. این درست که عمادالدوله کمتر از دو دهه‌ای از ملوک بزرگتر بود ولی جاه و جلال او اینقدر زیاد بود که هر زنی را دلباخته خود کند. ملوک السلطنه در پول و ثروت و جاه و جلال بود و هر روز کنیزان عمارت این قدر به زیبایی و تناسب او می رسیدندکه تقریبا تمام وقت روزانه ملوک را به آرایش و پیرایش، عوض کردن جامه گان الوان، تمرین رقص و … می گذشت.

ملوک که در زیبایی و تناسب اندام شهره عام و خاص بود. در تصور هر مرد جوانی در تمام ولایات تصرف ملوک بر ذهنشان تندیده بود. ملوک، سوگلی عماد بود و عماد هیچ چیز از او دریغ نمی کرد. ملوک این قدر وصف زیبایی و طنازی و رعنایی خود را ز حاکم و مردمان شنیده بود که کم کم غرور او را فرا گرفت. زن های جوان و کنیزکان این قدر در گوش ملوک خواندند که حیف این همه زیبایی و جوانی که خودت را در بند حاکم زندانی کردی و از زندگی لذت نمی بری. ملوک که در زیبایی و طنازی برای خود رقیبی نمی دید این قدر به خود مغرور شد که دیگر حتی حاکم را در حد و اندازه خود نمی دید و از بودن با حاکم لذت نمی برد.

در همان اوضاع و احوال بود که یک روز ملوک برای اسب سواری به طور ناشناس به اتفاق یکی از کنیزانش به اطراف آباد‌ی های اطراف رفته بود. آن دو آنقدر رفتند و رفتند تا سر از چند آبادی دیگر در آوردند. وقتی که اسب ها و خودشان تشنه و خسته شدند به رودی رسیدند. بعد از نوشیدن آب و تیمار اسب ها، به ناگاه چشم ملوک السلطنه به جوانی افتاد که تا کمر در آب رودخانه در حال آبتنی بود. جوانی تنومند، با گیسوان بلند و بدنی ورزیده… اینجا بود که ملوک با یک نگاه یک دل نه صد دل عاشق جوانک شد…

ملوک رو به کنیز کرد و از او خواست که نزدیکتر بروند و با جوانک حرفی بزنند. به محض رسیدن تا جوان آن ها را دید دستپاچه شد و درحالی که همچنان تا نیم تنه در آب بود، سر پیچ رودخانه و در آب های پرتلاطم رود خود را گم و گور کرد.

ملوک رو به کنیزک کرد و گفت: دیدی؟ عجب جوان محجوبی! تا ما را دید از شرم و خجالت خود را پنهان کرد.

خلاصه همین نیم نگاه، دل ملوک را شهر آشوب کرد و عاشق. از آن عشق هایی که با یک نگاه آتش می زند و شور می‌آفریند. ملوک که در دربار هیچ کم نداشت و بانوی اول دیار بود، از آن روز به بعد در فراق عشق جوانک از شام و نهار و شوق و ذوق افتاده بود. البته دلیل آن را هیچ کس جز همان کنیز معتمدش نمی دانست. روزها گذشت و گذشت و ملوک بیمار شد. حاکم همه طبیبان را بر بالین او آورد، اما همه در درمان ملوک عاجز شده بودند. یکی از همان روزها ملوک همان کنیز معتمد خود را فرمان داد که در همه آبادی‌ها و ولایت دنبال آن جوان بگردد و نشانی از وی برایش بیاورد.

کنیز راهی سفر شد و پس از چند هفته جستجو برگشت، درحالی که پیغام خوشی برای ملوک السلطنه همراه داشت. کنیز شادمان خبر آورد که آن جوان را یافته است. ملوک که تا آن روز درمانده بود ازجا برخواست و در همان لحظه چون اسفندی بر آتش و کودکی چابک بر هوا پرید.

کنیز در ادامه گفت که او را در چند آبادی آنطرف تر در بالای بالکن خانه‌ای دیده درحالیکه در حال زدن ساز چنگ با آهنگی ناموزون و دلخراش بوده است. او افزود: اما بانو  هرچه از بالا او را صدا زدم نه نگاهم کرد و نه جواب داد.
ملوک گفت: این هم از نجابت و غرور و وقارش است. عاشق این کاراشم. اما من باید او را به دست بیاورم، حتی اگر به قیمت از دست دادن جایگاهم و ترک عمارت حاکم باشد!
خلاصه، عشق چشم ملوک السلطنه را کور کرده بود. چند روز بعد و بعد از کمی رو به راه شدن اوضاع جسمی و روحی بانو تصمیم گرفت که به اتفاق کنیزک به دیدار معشوق برود.
ملوک السلطنه به گونه مرموزی شفا یافت و مثل ریشه و علت بیماری‌اش برای طبیبان شفا یافتنش هم درهاله‌ای ابهام باقی ماند. دلیل آن بیماری و بهبودی را کسی جز آن کنیزک نمی دانست.

حاکم دستور داد که مردم و رعایا به شکرانه و میمنت و بهبودی و سلامت به دست آمده بانوی عمارت سه شبانه روز به جشن و پایکوبی بپردازند.

بعد از چندی ملوک و کنیزش مخفیانه راهی سفر به قصد دیدار جوان شدند. پس از ساعتی و نزدیک های غروب آفتاب به مقصد رسیدند و در حالی که جوان از همان ایوان و بالکن مشغول نواختن چنگ با صدای دلخراش و بی مفهوم بود. ملوک دل در کف با لباسی مبدل به زیر ایوان رسید و او را صدا زد. اما هر چه که او و کنیزک او را صدا می زدند، پاسخی، نگاهی، توجهی از جانب جوان نمی‌رسید.

پس از چندی پیرزنی به در کلبه جوان رسید و آن دو را دید که درحال سر و صدا بودند. پیرزن پرسید: کیستید؟ چه می خواهید؟
کنیز دستپاچه گفت: مادرجان سلام. هیچی! شما آن جوان که در آن بلندی در حال نواختن چنگ است را می شناسید؟

پیرزن گفت: آری می شناسم. پسرم است. شما را با او چکار است؟

ملوک به میان گفتگو آمد و گفت: مادر می شود ما این شازده پسر شما را ببینیم؟ سوالی از موسیقی داریم از او بپرسیم.

پیرزن با تعجب پرسید: حالتان خوب است شما؟

آن ها گفتند: آری خوبیم، تا به حال این چنین خوب نبودیم.

پیرزن در حالی که دهانش باز مانده بود گفت: بیایید همراه من داخل شوید. و درحالی که از پله‌های مارپیچ مانند خانه بالا می رفت و آن ها را با خود به بالا می برد گفت: او با زن ها و دخترکان حرف نمی زند. واقعیتش این است اصلا حرف نمی زند.

ملوک گفت: عجب جوان با حیا و سالمی! چه تربیتی! چه جوان برازنده!
پیرزن درحالی که پله‌های آخر را طی می کرد رو به ملوک کرد و گفت:
نمی فهم شما چی می گویید اصلا!

ملوک و کنیزک به بالکن و ایوان خانه رسیدند در حالیکه جوان هنوز مشغول نواختن چنگ بود و به گونه‌ای نشسته بود که پشتش به آنها بود و آن ها را نمی دید.

در این لحظه دل در دل ملوک السلطنه نبود، دست هایش می لرزید، پاهایش سست شده بود. چشم هایش پر از اشگ و یارای سخنش نبود، چرا که در عشق و فراق این جوان چه رنج هایی که نکشیده بود و حال او در دو قدمی‌اش بود… دوست داشت فریاد بکشد و او را در آغوش بگیرد.

در همین احوال مادر جوان جلو رفت و دستی بر شانه‌های پسرش گذاشت و شانه‌های او را لمس کرد. جوان برگشت و چشمش برچشمان آن دو بانو خیره شد. کنیزک با دیدن جوان جیغی کشید و به کناری رفت و ملوک السلطنه حیران و میخکوب و توان حرف زدن نداشت.

حتما می گویید که روی مه پیکر و یوسف نشان جوان آن دو را منقلب و از خود بیخود کرده بود. سخت در اشتباهید. به محض برگشتن جوان، آن دو که از نزدیک او را برای اولین بار می دیدند متوجه شدند یک چشم جوان کاملا بسته و کور است و به محض باز شدن دهانش متوجه شدند که تمام دندان‌های او یک در میان افتاده یا سیاه است. جوان به محض دیدن آنها خنده مسخره‌ای کرد و با صدایی که اصلا نمی فهمیدی چه می گوید گفت: شما کی هستید؟ شما حوری هستید؟ من الان تو بهشتم یعنی؟ یعنی مُرده ام! پس! بعد هم با خنده‌ای بلند و ترسناک و مشمئز کننده خواست به آن دو حمله کند که مادرش به او نهیبی زد و او از راه پشت بام‌های همسایه دور شد.

آری، معشوق، خل، دیوانه، شیرین عقل، شَل و کور بود و چشم دل ملوک السلطنه فقط از دور، دل او را ربوده بود و البته از نزدیک زهله او را برده بود.
آری این است بعضی از داستان های تاج بانوان سرزمین من که خوشی زیر دل شان می زند، درحالی که صاحب منصب و ثروت و زندگی هستند به ناگاه فیل شان یاد هندوستان می کند و با یک نگاه عاشق کسی می شوند که ندیده و نشناخته و بدون اطلاع از واقعیت درونی آنها زندگی خود را نابودند می کنند…..

Facebook Comments Box

About ادیتور

Check Also

شعر(۹۳)؛ پورمزد کافی (منظر)

پورمزد کافی (منظر) (۹۳) همه شد بهار عمرم ز غم و درد نهانی به نفیر …

شعر (۹۲)؛ پور مزد کافی (منظر)

پور مزد کافی (منظر) (۹۲) هر لحظه ام گشایش دردی بود هر ساعت آوار مصیبتی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *