داستان کوتاه راز کوهستان، بابک رفیعی

داستان کوتاه

راز کوهستان

بابک رفیعی

عصرهنگام پیرمرد از کلبه اش بیرون شد، دورترها تا چشم میکاوید کوهستان در کوهستان، دره بر دره برف بود و یخ و سوز و سرما؛ و حالا این ابرهای تیره و تار که فراخ آسمان کوهساران را درهم تنیده، او را نوید برفی سنگین و کولاکی سهمگین میدادند. مرد هفتادوششمین زمستان زندگی اش را تجربه مینمود. حساب سالهائی که این بالا برفراز کوهها، به دور از مردم و به تنهائی زندگی کرده دیگر از دستش خارج شده بود. مردم روستاهای مناطق اطراف کوهستان او را به خوبی میشناختند، گاهی اوقات از کوهستان گوشت شکار یا عسل طبیعی برایشان به ارمغان می آورد.

آسمان روز بالاخره در تیرگی انبوه ابرها، سینه چاک داد و برفی با کریستالهای الماس گونه، سنگین و درشت دانه بر سر و روی کوهستان بارش آغاز نمود. دل پیرمرد اما بیقرار بود، طی این سالیان دراز یاد گرفته بود از نهاد وجودش به ذات طبیعت متصل گردد و این به او یک توانائی خاص در ادراک ماهوی نیروها و جریانهای طبیعی بخشیده بود، شاید به واسطه ی همین اشراف و چیرگی که نسبت به محیط زیست و طبیعت پیرامون خود داشت، مردم اورا «سلطان کوهستان» نامیده بودند.

«سلطان» نگران برای آخرین بار اطراف را با دوربین خود نگریست، اوه خدای من؛ ازمیان جنگل «گرگ دره» دود آتشی ضعیف به هوا برخاسته است، این کدام دیوانه ایست که دراین فصل، دراین ساعت هنوز توی اون جنگل خطرناک باقی مانده، وظیفه اش به عنوان کوه بان اقتضا میکرد کاری بکند.

تا آماده شد، آفتاب کم فروغ زمستان نیز رخت خود از رخسار کوهسار برکشیده بود، برف اکنون شدیدتر با بادهای موسمی درهم آمیخته تبدیل به بورانی منجمد کننده گردیده بود، دید او به چندمتر محدود شده و طی طریق بسیار به کندی میسر بود. به بالای «گرگ دره» که رسید صدای زوزه ی گرگها را از فراز کوه مقابل به وضوح میتوانست بشنود، علامت خوبی نبود، آنها همدیگر را بدین نحو فراخوانده، آماده ی عملیات شکار میشدند، پیرمرد برسرعت خود افزود، دردل آرزو میکرد آتش کمپ آن شخص یا اشخاص فرو ننشیند. حال بر فراز کوه بود و فقط باید به درون دره و بعد جنگل سرازیر شود، کار راحتتر بود ولی یافتن آنها درآن بیشه زار گسترده کار ساده ای نبود، سلطان با اینکه حدود تقریبی آتش را میدانست ولی هرچه بیشتر میگشت کمتر ردی از آنها یا آتششان میافت، شرایط حتی بدتر هم شد، زیر نور چراغ-قوه اش متوجه رد پای تازه ی گرگها برروی برف گردید. او میدانست گرگها با شامه ی قوی ای که دارند به احتمال زیاد قادرند فرد یا افراد گمشده را حتی توی کولاک آنشب بهتر ازاو بیابند، پس به تعقیب ردپاها برآمد. آنجا پیشتر در انبوه درختان ردپای انسانهائی رااز گرگها تشخیص داد، حالا دیگر شرایط بسیار بغرنج شده بود، احتمالا آنها آتش خودرا از دست داده و سرگردان دوباره به سمت پائین کوه به راه افتاده اند، او حالا میدانست که احتمالا آنها یک گروه کوچک بوده اند چرا که گرگها از حمله ی ناگهانی به آنها حذر نموده اند و از تکنیک شیطانی تعقیب و گریز با فاصله استفاده نموده تا تحلیل کامل نیروی صیدهای خود صبور باقی خواهند ماند. گرگها موجودات باهوشی هستند که کار تیمی و حرکت گروهی میفهمند و قادرند در گروههای اجتماعی خود با یکدیگر ارتباط برقرار کرده، بسته به نوع شکار از طرح و نقشه هائی که بارها با هم آنرا تمرین نموده اند بهره ببرند. گرگها طی سالیان متمادی یادگرفته اند که انسانها گاه سلاحهای گرم یا سرد مرگباری باخود به همراه دارند بنابراین معمولا از رویاروئی مستقیم با انسان پرهیز میکنند.

سلطان خود داشت تاب و توان خویش در افسارگسیختگی برف و بوران آنشب ازدست میداد ولی میدانست جان انسانهائی تنها شاید چندساعت پیشتر ازاو به شدت درخطر است، انسانهائی که آن کوهستان را اصلا نمیشناختند و به اشتباه به سمت عمق کوهسار از جنگل «گرگ دره» سرپائین شده بودند. شب به درازا و به صبح نزدیکتر شده، پیرمرد قوای خود به شدت ازدست داده بود. جنگل به پایان رسیده و دره به دل صخره های کوه بعدی گشوده شده بود، ازاینجا به بعد فرود غیرممکن و آنها چاره ای نداشتند جزاینکه بر گرده ی صخره های کوه مقابل سربالا شوند، سلطان به تجربه میدانست به انتهای تعقیب نزدیک میشود. برف از بارش بازمانده بود و طلیعه ی سپیده ی صبح ازپشت قله های سربه فلک کشیده درحال سربرآوردن بود. فقط باید تا ارتفاع بعدی طاقت می آورد، با دشواری خودرا بالا کشید، هوا روشن شده و از آن ارتفاع تا به بینهایت این قسمت کوهستان دید داشت. آنجا در پناه صخره های روبرو سیاهیهائی درتکاپو بودند، احتمالا گرگها بودند، با تمام توان به سوی صخره ها شتافت، نزدیکتر که شد گرگها را به وضوح میتوانست ببیند، حرامزاده ها یکی از گمشده ها را کشته اکنون که متوجه حضور او شده بودند، جسد را برروی برفها به دنبال خود میکشیدند، اسلحه ی خود بیرون کشید و یکی از آنها را هدف گرفت، گرگ به شلیک او به زانو درآمد و بقیه به سوی دامنه ی کوه فراری شدند، پیرمرد متوجه فرار چند گرگ دیگر از پای صخره های بالائی شد، اونجا باید یه خبرائی باشه، پیشتر که رفت به زنی نیمه جان برخورد که درزیر صخره ها افتاده بود، ناگهان متوجه فرار یک گربه ی بزرگ وحشی احتمالا یک ببرکوهی برفراز صخره های بالای سر زن شد اورا نشانه رفت و از پای درآورد، تند بربالین زن شتافت، تن او به گونه ای دلخراش از هم دریده شده بود، ولی هنوز زنده بود، زن تمام توان خود را جمع و با دست به حفره ی کوچکی در زیر یکی از صخره ها اشاره کرد. سلطان به مقابل حفره شد، خدای من آنجا یک بچه را لای پتو پیچیده، ازدست حیوانات وحشی مخفی کرده بودند. با احتیاط بچه را با پتو خارج نمود، زنده و سالم بود، اورا به نزد مادر آورد، مادر دیگر ازدست رفته بود، گویا فقط تا رسیدن پیرمرد خودرا زنده نگهداشته بود. جسد گرگی غرق درخون در چندمتری آنها، به شدت کنجکاوش نمود، مطمئن بود به ضرب گلوله ی او کشته نشده است، او درابتدا حتی این گرگها را ندیده بود چه رسد به شلیک، بالای سر گرگ رفت، از ناحیه گلو و گردن خونریزی کرده، احتمالا توسط موجودی قویتر از خود خفه شده بود؛ اندیشید ای وای برمن اون ببرکوهی درست قبل ازمن و درموقع حمله ی گرگها به این خانواده، سررسیده و برای نجات مادر و فرزند با گرگها درجنگی نابرابر وارد و درگیر شده حتی یکی از آنها را از پای درآورده است ولی من به اشتباه زدمش!

پسربچه نجات یافت ولی «سلطان کوهستان» دیگر تا آخر عمرش از کوه پائین نیامد، فقط خدا میدونه پیرمرد تمام این سالهای بقیمانده را چیکار میکرد ولی وقتی مقامات توی بهار برای سرکشی به کلبه ش رفتند، یک ماده ببر جوان با دوتا توله ی کوچولو جای خالیش را پرکرده بودند. پیرمرد ماهها بود که جان به جان آفرین خویش تسلیم نموده بود.

لندن، جمعه 17/06/2016

Facebook Comments Box

About بابک رفیعی

Check Also

حکایت نی، بابک رفیعی

داستان کوتاه؛ حکایت نی بابک رفیعی پرتو طلائی آفتاب صبح، کران تا کران دامنه شرقی …

سرگذشت آفتاب (30)؛ افسانه رستمی

سرگذشت آفتاب (30)  افسانه رستمی دوباره شماره را گرفتم، زنی که گوشی را جواب داد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *