داستان کوتاه بازجویی، زیاد مطمئن نباش، داریوش بی نیاز

داستان کوتاه

زیاد مطمئن نباش

ب. بی‌نیاز (داریوش)

هفت ساعت پیش که مأموران سازمان اطلاعات و اطلاعات سپاه مشترکاً برای دستگیری منصور به خانه‌اش یورش برده بودند، منصور با ظاهری بسیار آراسته و شیک مانند یک مُدل از مجلۀ گ.کیو در کمال آرامش منتظر آنها بود. لباس‌ها و پیرایش موهایش، زیبایی چهره‌اش را دوچندان می‌کرد. همین چندی پیش منصور دورۀ کارشناسی ارشدش را در رشتۀ جامعه‌شناسی به پایان برده بود و شب پیش از دستگیریش در یک همایش دانشگاهی دربارۀ «حدود و ثغور نقد اجتماعی» شرکت کرده بود.

بیش از سه ساعت بود که بازجویان در پشتِ دیوار شیشه‌ای رفلکس کوچک‌ترین رفتار او را زیر نظر  داشتند. منصور با آرامشی باورنکردنی که انگار به مهمانی آمده و با لبخندی که گویی بر لبانش جراحی شده روی صندلیش نشسته بود و به سقف نگاه می‌کرد. دو خواهر بازجو که از پشتِ دیوار رفلکس محو تماشای او شده بودند آب از لب و لوچه‌شان سرازیر شده بود. حتماً با خود فکر می‌کردند کاش قبل از سربه نیست کردنش با او یک سفر سانفرانسیکو می‌رفتند. برادران بازجو که قیافه‌هایشان چندان با قیافۀ سردار فیروزآبادی و احمد خاتمی تفاوت نداشت از دل و جان می‌خواستند با دست خود این بچه‌خوشگل را جلوی خواهران گمنام‌شان که با هر نگاهی به متهم ضربانِ قلب‌شان شدیدتر و لب‌هایشان غنچه‌ای‌تر می‌شد تکه پاره کنند.

سرانجام بازجوی مسئول که حاجی خطابش می‌کردند رسید. او هم یک نیم ساعتی متهم را تماشا کرد. سپس نگاهی به مابقی انداخت و وارد اتاق بازجویی شد و روبروی متهم نشست. بدون مقدمه گفت:

– می‌دانی که چه سرنوشتی در انتظارت است؟

– بله.

– چه سرنوشتی؟

– شکنجه و اعدام.

– با این وجود به خودت جرأت دادی که در برابر چند سد نفر به تمامی مقدسات ما توهین کنی!

– بله.

این همایش دانشگاهی واکنشی بود در برابر داستان دوبارۀ شارلی ابدو در فرانسه و ترور معلم فرانسوی توسط یک تروریست مسلمان. هدف از این همایش بسیج طبقۀ دانشگاهی علیه دموکراسی فاسد غربی بود. سخنران‌های پیش از منصور همه اسلام‌هراسی در غرب و توهین به مقدسات اسلامی را محکوم کردند. منصور ابتدا دربارۀ جهانشمول نبودن مقدسات اسلامی، مسیحی و یهودی و بودایی سخن گفت و نتیجه‌گیری کرد که هر چه مقدسات، مقدس‌تر شوند شکننده‌تر می‌شوند. ولی ناگهان لحن و آهنگِ علمی سخنرانیش به آهنگی خودمانی لبریز از آرامش تغییر کرد و پس از ایراد دو حکایت پندآمیز دربارۀ دینداری گفت: و حالا به عنوان یک بی‌دین و بی‌خدا در اینجا اعلام می‌کنم که: ریدم در دهان مبارک محمد، ریدم در دهان مبارک رهبر انقلاب و جانشینش، ریدم در دهان همۀ امامان و سرانجام ریدم بر آن قرآنی که برایتان مقدس است. سکوتی مطلق بر سالن چیره شد. تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای ضربان قلبِ تماشاگران و دم و بازدم نفس‌هایشان بود. همه آنچنان شوک شده بودند که به گوش‌های خود باور نداشتند، فقط با نگاه‌هایی سرشار از ترس به هم خیره شدند و با زبان بی‌زبانی به هم می‌گفتند: تو هم همون شنیدی که من شنیدم؟

منصور با لبخندی تریبون را ترک کرد و مستقیم به خانه رفت و منتظرِ سربازان گمنام شد. تنها چیزی که برای منصور پرسش‌برانگیز بود این بود که چرا سربازان گمنام این قدر دیر کردند. سربازان گمنام بر این امید بودند که بتوانند از طریق تلفن یا رفت و آمد، کسان دیگری را به تور بیندازند. ولی منصور تلفنش را خاموش کرده بود و سر راه برای خود یک غذای خوشمزه خرید، شیک‌ترین لباسش را پوشید و در خانه منتظر ماند.

بازجو که دوست داشت همانجا منصور را مانند چگن‌های شاه عباس زنده زنده بخورد کنترل درونی خود را حفظ کرد و با آرامشی ساختگی گفت:

– می‌دونی چند میلیون کلیپ‌ات را در یوتیوپ دیدند؟ همینو می‌خواستی؟

– ریدم توی او چند میلیون!

– زیاد غصه نخور اینقدر می‌زنیمت که توی ریدن خودت غرق بشی و بمیری.

– زیاد مطمئن نباش!

– منظورت چیه که زیاد مطمئن نباشم؟ فکر می‌کنی همین فردا یک فرش قرمز جلوی زندان می‌اندازیم و آزادت می‌کنیم؟

– نه!

– پس منظورت چه بود؟

– منظورم اینه که معلوم نیست یک ساعت دیگه تو دنیا چه اتفاقی می‌افته.

بازجو قهقهه‌ای سر داد که البته معلوم نبود از فرط عصبانیت بود یا به دلیل اطمینانی که می‌دانست در چند ساعت آینده هیچ چیز تغییر نخواهد کرد.

– دو راه بیشتر نداری، یا اعلام می‌کنی که سازمان‌های اطلاعاتی غرب شما را وادار به این کار کردند یا کاری بهت می‌کنیم که توی مدفوع خودت دفن بشی. کدومو بیشتر دوست داری؟

– اجازه هست بپرسم شما کدومو بیشتر دوست دارید؟

– در واقع هر دو تاشونو!

بازجو در میکروفون جلویش گفت:

– دو تا چای.

دو سه دقیقه بعد یک خانم محجبه که قیافۀ نسبتاً جذابی داشت با دو اسکان یکی پلاستیکی و یکی سرامیکی وارد اتاق شد. بازجو چای در لیوان پلاستیکی را جلوی منصور گذاشت.

– ممنون، چایخور نیستم. فقط قهوه می‌خورم، اونهم نه هر قهوه‌ای!

– سیگار می‌کشی؟

– ممنون، اهل دود نیستم.

– مشروبات الکی چی؟

– بله، فقط ویسکی، اونهم نه هر ویسکی!

– دوست دختر داری؟

– نه!

– پس برای رفع نیازت چه می‌کنی؟

– جلق می‌زنم!

– حرفات همه ضبط می‌شن!

– خب، بشند. من که مسلمون نیستم که دروغ بگم.

– بهایی هستی؟

– دین ندارم.

– خدا چی؟ به اون هم اعتقاد نداری؟

– نه!

– تا به حال چند بار به فکر خودکشی افتادی؟

– هیچ وقت بش فکر نکردم.

– پس زندگی را دوست داری.

– زندگی، زندگیه، آدم دوست داره زنده باشد، این که آیا زندگی رو دوست دارم یا ندارم، نمی‌دانم.

– دلخوشی‌ات در زندگی چیه؟

– اینکه شما نباشید.

– چه چیزی شما را در زندگی اذیت و آزار می‌کنه؟

– وجود شما.

بازجو از فرط خشم از جایش پا شد، می‌خواست به متهم و همکارانش در پشت رفلکس نشان بدهد که بر اوضاع مسلط است. منصور که متوجه حال پریشان بازجو شده بود با آرامشی باور نکردنی گفت:

– آقای بازجو، واقعاً اگر عصبانی هستید و دوست دارید مرا بزنید، بزنید؛ این حق طبیعی و اسلامی شماست. من هم اگر جای شما بودم دوست داشتم سر طرف مقابل، که خودم باشم، از تن جدا کنم.

بازجو برای یک لحظه لیوان سرامیکی‌اش را برداشت که بر سر متهم بزند ولی باز هم توانست با خویشتنداری که در خود نمی‌شناخت جلوی خود را بگیرد. او در اتاق بازجویی چند دور زد و پرسید:

– می‌خوام انگیزه‌ات را برای این توهین‌ها بدانم.

– اگر بگویم که هیچ انگیزه‌ای به جز توهین به مقدسات شما نداشتم باور می‌کنید؟

– حتا به قیمت شکنجه و مرگ؟

– حتا به قیمت مرگ.

– حالا خانوادۀ بیچاره‌ات چه گناهی کرده که باید جور تو را بکشد، اونا را در جریان گذاشتیم.

– من هم اگر جای آنها بودم نگران می‌شدم.

– یعنی بخاطر اونا هم نمی‌خواهی دست از لجبازیت برداری؟

– از 14، 15 سالگی یاد گرفتم که برای خودم زندگی کنم نه برای پدر و مادرم.

– یعنی می‌خوای بگی که تصمیمت را از 14 سالگی گرفتی؟

– کدوم تصمیم؟

– که به مقدسات ما توهین کنی.

– مگر شما در 14 سالگی می‌دانستید که بازجو و شکنجه‌گر می‌شوید؟

– نه!

– من هم در 14 سالگی نمی‌دانستم که در 28 سالگی دچار اسهال می‌شوم و به مقدسات شما می‌رینم.

– میدونی تعجب من از چیه؟

– بله.

– از چیه؟

– که گوشت و استخوانم دست شماست ولی باز دارم پررویی می‌کنم.

– درسته، درسته. شاید فکر کردی چون والدینت از خادمین رهبر هستند می‌توانی هر گُهی بخوری.

– اصلاً! می‌دونم که شماها به بچه‌هاتون هم رحم نمی‌کنید.

بازجو بدون مقدمه اتاق بازجویی را ترک کرد و متهم را تنها گذاشت. منصور که تمام شب را نخوابیده بود مانند یک کودکِ تازه شیرخورده خوابش برد. سرش را روی میز گذاشته بود و دم و بازدم منظمی داشت. بازجویان از پشت رفلکس باورشان نمی‌شد که متهم در این شرایط سخت و حساس روانی خوابش برده باشد. تقریباً همه به این نتیجه رسیده بودند که منصور باید یک اختلال روانی سخت داشته باشد، وگرنه آدم معمولی این قدر نمی‌تواند خونسرد باشد.

– پاشو پاشو، مگر اینجا خونۀ باباته که می‌خوابی؟

منصور مانند کودکانی که خواب سیر کرده‌اند با لحن شادی غیرتصنعی گفت:

– انگار ده ساعت خوابیدم!

– راستی چرا فرار نکردی؟ شاید می‌تونستی جونت را نجات بدهی.

– این رازی است که در آینده به آن پی خواهید برد.

– ولی مطمئن باش که قبل از این که بُکشیمت این راز را کشف می‌کنم. بدون ملاحظه والدین گرامیت!

– اینقدر که شما مطمئن هستید من مطمئن نیستم که به این راز پی ببرید.

– وقتی که داروهای روانگردان را صرف کردی، آن وقت با هم حرف می‌زنیم. خودت با پای خود نزد ما می‌آیی و التماس خواهی کرد که …

– … «راز» توهین به مقدسات من چه بوده.

– کاملاً درسته!

– فکر کردم اول شکنجه فیزیکی می‌دهید بعد داروی روان‌گردان می‌دهید تا اثرش بیشتر بشه.

– راز دوم برای من پررویی بیش از حد توست.

– وقتی راز دوم را فهمیدید، تازه می‌فهمید که راز اول چه بوده.

بازجو برای چند لحظه خاموش ماند و به چهرۀ منصور خیره شد. ناگهان با لحن یک روانشناس به نرمی پرسید:

– آیا در بچگی مورد تجاوز قرار گرفتید؟

– نه تنها در بچگی!

– اولین بار کی بود؟

– یادم نمی‌آد.

– اولین باری که یادت می‌آد چند ساله بودی؟

– احتمالاً ده دوازده ساله.

– ده ساله یا دوازده ساله؟

– دقیقاً یادم نیست!

– آدم که نمی‌توانه تاریخ تجاوزی که بش شده یادش بره.

– مگر شما یادتان است؟

بازجو لیوان سرامیکی را برداشت که بر ملاج منصور بکوبد که یک ندای غیب در گوشش به صدا در آمد که حالا نه! بازجو خودش را یکبار دیگر جمع و جور کرد. چند بار برای تمدد اعصاب در اتاقِ بازجویی بالا پایین رفت.

– آخرین باری که بهتون تجاوز شده که کی بود؟

– همین حالا که در برابر شما هستم.

– من به شما تجاوز کردم؟

– بله.

– کجا؟

– همین جا.

– من همین جا به شما تجاوز کردم؟ عجب! می‌خوای تلفن بهت بدم که به بیرون تلفن بزنی که به تو تجاوز کردم.

– نه! ممنون از لطف شما! همه می‌دونند!

– می‌دونستی بیمار روانی هستی؟

– این هم ممکنه.

سکوت چند دقیقه‌ای ادامه پیدا کرد. ناآرامی درونی بازجو آن قدر شدید بود که تحمل سکوت را نداشت. دوباره لحنش را به نرمی تغییر داد.

– چیزی می‌خوری یا می‌نوشی؟

– اگر برایتان اشکالی نداشته باشد یک لیوان ویسکی مالت ایرلندی. البته ببخشید، می‌دونم شما همه‌تان پاک و مقدس هستید، نه اهل الکل هستید و نه تریاک، ولی گفتم شاید بر حسب اتفاق از این چیزهای غیراسلامی در بساط داشته باشید. ویسکی که می‌نوشم حال و هوایم تغییر می‌کنه، گفتم شاید برای گفتگویمان فرجی بشود!

بازجو سرش را به علامت تأیید تکان داد. معلوم نبود که این تأییدیه برای منصور بود تا همکارانش پشتِ رفلکس. ده دقیقه بعد در اتاق بازجویی باز شد و یک مأمور با یک لیوان پلاستیکی پر از ویسکی وارد شد. بازجو ویسکی را از همکارش گرفت و جلوی منصور گذاشت.

منصور ابتدا لیوان را بو کشید و با حرکت سر و میمیک صورت با ستایش گفت:

– باید بگم که از سلیقه‌تان در ویسکی خیلی خوشم آمد! البته من به صداقت اسلامی شما باور دارم که هیچ دارویی در این ویسکی نریخته‌اید. ولی یک خواهش دارم که حداقل نیم ساعت به من فرصت بدهید تا در آرامش این ویسکی را بخورم، بعد می‌توانیم با هم حرف بزنیم. در ضمن، اگه می‌شه یک کاغذ و قلم هم اینجا بگذارید که اگر چیز مهمی یادم آمد بنویسم.

بازجو با گشاده‌نظری و لحنی تمسخرآمیز گفت:

– یک دفعه فرار نکنی؟ نیم ساعت بخاطر گل روی جمال والدینت.

سپس اتاق بازجویی را ترک کرد. او به محض پیوستن به همکارانش در پشت رفلکس گفت: امیدوارم ویسکی خوبی برایش تهیه کرده باشید! بقیه همکاران با حرکتِ کوتاه سر «امید» او را تأیید کردند.

سپس به همراه دیگر سربازان گمنام با کنجکاوی هر چه تمام‌تر مشغول تماشای متهم ایستادند.

منصور دوباره سرش را روی دستانش گذاشت و مانند دفعۀ پیش که به خواب رفته بود، همان حالت را به خود گرفت. پس از 15 دقیقه هنوز در همان حالت قرار داشت و دست به ویسکی‌اش نزده بود. نیم ساعت گذشت و هنوز او در همان حالت خود باقی مانده بود.

بازجو به بقیۀ همکارانش گفت: این بچه پررو فکر می‌کنه که تا آخر عمر رعایت پدر و مادرش را می‌کنیم. سپس به سوی اتاق بازجویی رفت، در را باز کرد و با فریادی خشم‌آلود و رعشه‌برانگیز گفت:

– کُس کشِ بچه کونی فکر کردی اینجا خونه خاله‌ته؟

در همان حالی که این جمله را می‌گفت محکم با مشت به سر منصور کوبید. باز هم منصور بی‌حرکت باقی ماند. سپس موهای متهم را گرفت و سرش را از روی دفتر و قلم برداشت. ناگهان مانند کسی که از غیب تیری دریافت کرده باشد خشکش زد و موهای منصور را رها کرد. سر منصور مانند یک توپ سنگین بسکتبال روی میز سقوط کرد و مانند کوبش طبل به صدا در آمد. بازجو تازه متوجه شد که لب‌های منصور کبود هستند و چشمانش بی‌حرکت.

همه سربازان گمنام هاج و واج و حیرت‌زده به سوی در اتاق بازجویی دودیدند. چه شد؟ چطور خودش را کشته؟ مگر دقیقاً تفتیش نشده بود؟ البته چیزی نگذشت که یک پزشک گمنام وارد شد و بلافاصله تشخیص داد که منصور با سیانوری که در یکی از دندان‌های آسیابش جاسازی کرده بود خودکشی کرد.

تازه پس از فرو نشستِ هوهیای خودکشی منصور، بازجو متوجه یک سطر روی کاغذ شد:

مرگ شیکِ سیانوری را مدیون ریدن به مقدسات شما هستم.

Facebook Comments Box

About اختر نیوز

Check Also

حکایت نی، بابک رفیعی

داستان کوتاه؛ حکایت نی بابک رفیعی پرتو طلائی آفتاب صبح، کران تا کران دامنه شرقی …

سرگذشت آفتاب (30)؛ افسانه رستمی

سرگذشت آفتاب (30)  افسانه رستمی دوباره شماره را گرفتم، زنی که گوشی را جواب داد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *