رهائی (داستان کوتاه، بابک رفیعی)

داستان کوتاه،  (رهایی)

بابک رفیعی

 جوان، آخرین سالهای بیست سالگی اش را سپری میکرد. برای کوهنوردی به زاگرس پناه برده بود، همیشه اینطور بود، وقتی شهر و اضطرابهایش به وی فشار میاورد، کوله پشتی اش را می بست و راهی کوهستان میشد.

در ابتدای راه، آنجا که دشت پائیز زده، رنگارنگی انبوه خود را به امتداد طبیعت وحشی دامنه ی کوه میباخت، درست در کنار چشمه، زیر درخت سنجد پیری که سایه شاخسارش را همواره بر جوشش چشمه میگستراند؛ دخترکی ماهرخ اما مغموم را دید که در تنهائی خود میگریست.

بی اختیار جلو رفت و پرسید: آیا حالتان خوب است؟ میتونم کمکی بکنم؟
دخترک چشمان زیبای اشکبار خود را از آب چشمه برگرفت، مستقیم در چشمان پسر نگریست و گفت: فقط یه همزبون یه همراه!
پسر زیر چشمی کوله بار دخترک را از نظر گذراند و پرسید: شمام راهی کوهنوردی هستید؟
-دختر: آره…، دیگه از حال و هوای شهر حالم به هم میخوره
-پسر: منم بعضی وقتها اینطوری میشم، با دست به فراز کوه اشاره کرد و اضافه نمود: اون قله بهترین دوست و اون صخره ها بهترین سنگ صبورم هستند
-دختر: کوهنورد حرفه ای هستی؟
-پسر: نه، آماتورم ولی زیاد کوه میرم، شما واقعا تنهائی قصد صعود داشتی؟
-دختر: راستش اصلا نمیدونم اگر قصد صعود داشتم، فقط دلم میخواست یه جائی با خودم خلوت کنم ولی اینجا که رسیدم حزن پائیزی طبیعت فرا گرفتم
-پسر: من سهند هستم
-دختر: من هم تیام هستم و از آشنائیت خوشبختم
-سهند: منم از آشنائیت خوشبختم، چه اسم قشنگی داری، فکر کنم یعنی چشمهام
تیام کوله بارش را برگرفت و ضمن تائید پرسید موافقی در راه صعود بیشتر با هم آشنا بشیم؟

سهند تا به حال با یک دختر کوهپیمائی نکرده بود، اصلا در تمام این سالها حتی یک دختر را در کوهستان ندیده بود، هرچه بود بسیار عجیب مینمود. پس از شش ساعت، درست موقع غروب آفتاب بر فراز قله، محو تماشای زردی فرو خسبیدن خورشید در پس افقهای دور دست، هر یک در دنیای خود، غرق شده بودند.

شب هیمه آتش برافروختند و تا خود طلوع سپیده به گفتگو نشستند، هرچه بیشتر میگفتند و میشنیدند، رشته مودت میانشان مستحکم تر میشد. به مدت دو شبانه روز در کوهستان در معیت یکدیگر مشق عشق کردند، از کوه که پائین می آمدند، شعله های عشق چنان در قلبهای جوانشان شعله ور شده بود که شاعر قصه ی شیرین و فرهاد در وصف آن عاجز میماند…

یک سالی از آشنائیشان میگذشت، هر روز واله تر، هر هفته شیداتر و هر ماه دیوانه تر در عشق یکدیگر مجذوب، حل، نیست میشدند.

تا یک روز که به اتفاق با هم به رستورانی رفته بودند، رستوران مجلل ترین رستوران شهر بود، پاتق از ما بهترون، از اونجور جاهائی که برای بودجه سهند و تیام فقط سالی یکبار کفاف میداد.
سر میز، صاحب رستوران، لیست انتخاب غذا را آورد، چشم از تیام برنمیکشید، شهوت از سر و رویش میبارید و به گونه ای برای یک صاحب رستوران با اون مال و مکنت، بی ادب و گستاخ مینمود.
باری، غذایشان را که صرف کردند، راهی شدند اما در آستانه خروجی رستوران، مرد صاحب رستوران خود را به آنها رسانید و  دو تا کارت از جیب خود بیرون کشید و ضمن تعارف به آنها گفت: برای شما با تخفیف ویژه اگر جشن تولدی یا مراسمی داشتید خوشحال میشم میزبانتان باشم.

آن روز گذشت و سهند روز به روز بیشتر قانع میشد، تیام در حال تغییر است، دیگه از اون عشق آتشین خبری نبود، تیام هر روز برای دیدارهای معمولشان بهانه می آورد و پای پس میکشید، ماه ها طول کشید تا بالاخره تیام بمب خود را بر ذهن ناآماده سهند منفجر کرد؛ سهند من عاشق صاحب اون رستوران شدم، قراره با هم بریم اسپانیا…

سهند مثل مسخ شده ها فقط او را نگریست، گوشهایش را باور نمیکرد اما دیگر کار از کار گذشته بود، مدتها بود متوجه تغییرات تیام شده بود و حال میفهمید چرا. به زور آب دهان خود را قورت داد، قوای خود را جمع نمود و با صدائی که از شدت تاثر میلرزید گفت: آرزوی خوشبختی… و از سر میز برخواست و کافه تریا را ترک نمود.

روزها به سختی می گذشتند و سهند روز به روز افسرده تر میشد، گاه پیش می آمد روزها نمیتوانست غذا بخورد، تمرکزش را بر زندگی از دست داده بود، اصلا زندگی مفهومش را از دست داده بود، دیگر حتی کوه هم به او آرامش نمیداد، در شهر بی قرار و در کوهستان آشفته بود. دنیا، همان دنیائی که تا همین چند وقت پیش از زیبائی بینهایت مینمود، حال جهنمی شده بود که جزء جزء اندام او را تا مغز استخوان میسوزانید. گاه چنان نا امید و سرخورده میشد که به قول سهراب سپهری آرزو میکرد؛ هستی مرا برچین ای ندانم چه خدائی موهوم…

روزها از پی هم می آمدند و میرفتند و بهبودی در حال سهند حاصل نمیشد تا روزی از سر اتفاق، آشنائی که حال وی را خیلی خراب میدید، شاید از سر ترحم به او ماده ی تعارف کرد که باید روی زرورق آنرا میکشیدند، سهند که اصلا نمی دانست آن چیست بلادرنگ آنرا پذیرفت، به محض مصرف احساس کرد تمام غم و اندوهش برطرف شد، تو گوئی در ابرها سیر و سیاحت میکرد، سبک شده بود و احساس میکرد دنیا دوباره زیبا شده…

روزها از پی هفته ها و هفته ها از پی ماه ها و ماهها از پی سالها آمدند و رفتند و حال سهند یک معتاد به تمام معنا شده بود، هروئین که روز اول غم و اندوهش را التیام شده بود اکنون یک نیاز مبرم بود، نیازی احمقانه که فقط تار و پود ذهن او را اسیر خود کرده بود. هروئین جای خداوند را در اندیشه ی او، جای عشق را در قلب و جای زندگی را در انگیزه وی گرفته بود. سهند حال دیگر هروئین نمی کشید که بر اندوه خود فائق بیاید او مصرف میکرد تا زنده بماند، تا قادر باشد راه برود، بتواند نفس بکشد.

روزی از روزها وقتی در آینه خود را نگریست بی اختیار از دیدن صورت فرتوت و شکسته خود قطره اشکی گوشه چشمش را فرا گرفت، یادش آمد جایگاهش فراز قله های سر به فلک کشیده بود، با چلچله ها میخواند و با گلها میخندید، با سپیده عاشق شد و با غروب عشق میورزید، سر آمد جوانان روزگار خود بود، چقدر زندگی برایش افتخار آمیز بود، عزت و احترامی داشت، اصلا زندگی برایش مفهوم داشت و حال چه؟… کل جهان هستی او در یک کلمه خلاصه میشد: هروئین!

به یاد شعر نظامی گنجوی افتاد:

آینه چون نقش تو بنمود راست

خود شکن، آینه شکستن خطاست

سهند از درون در درون خود شکست، فرو ریخت، گرد و قبار شد، رفت تا اعماق وجود خود، آنقدر که دیگر هیچ نشانی از خویشتن خویش نمیافت، هیچ شد، نیست شد اما برخاست، برای همیشه برخاست.

لندن، 25/10/2020

Facebook Comments Box

About بابک رفیعی

Check Also

نگاهی به نمائی ( 25 )؛ جمشید گشتاسبی 

نگاهی به نمائی ( 25 ) جمشید گشتاسبی آنها با هم بودند. بی خانمان هائی …

حکایت نی، بابک رفیعی

داستان کوتاه؛ حکایت نی بابک رفیعی پرتو طلائی آفتاب صبح، کران تا کران دامنه شرقی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *