سرگذشت آفتاب
افسانه رستمی
صبح که درِ حیاط را باز کردم، قبض تلفن از لای درب سر خورد و افتاد جلوی پام. مبلغ قبض، برق را از سرم پراند. امکان ندارد! چهارصد هزار تومان فقط برای یک ماه؟ حتماً اشتباهی شده وگرنه ما که با جایی تماسی نداریم.
کرایهی خانهای که اجاره کرده بودیم پنجاه هزار تومان بود، قبض تلفن هشت برابر کرایهی یک ماه خانهی من بود. مطمئن بودم اشتباهی شده. قبض را روی میز آشپزخانه گذاشتم و علی را بغل کردم و رفتم طبقهی بالا پیش سمیه. مادر و خواهر کوچک سمیه هم بودند. نشسته بودم داشتم با مادر سمیه حرف میزدم که شوهرش آمد و قبض تلفن دستش بود.
پرسیدم چقدر در ماه هزینه تلفن خونه شماست؟ گفت: خیلی؛ این سمیه بیست و چهار ساعت گوشی دستشه و داره با مادر و خواهرش حرف میزنه. مادر سمیه با خنده نگاهی به من کرد و گفت: باور کن دخترم هر روز من زنگ می زنم. اگر من ده روز هم سراغ سمیه را نگیرم حالی از ما نمیپرسه.
آقا بهرام قهقهای زد و گفت: مادر جان من نوکر خودت و سمیه هم هستم، اصلاً من تمام درآمدم را خرج تلفنهای دخترت میکنم. برای ما سی هزار تومان ناقابل اومده. گفتم راستش واسه ما چهارصد هزار تومان قبض آمده، من فکر میکنم اشتباه شده.
شوهر سمیه گفت: آفتاب خانم حتماً درست متوجه عدد نشدی، برو قبض را بیار من ببینم. امکان نداره اینهمه هزینه تلفن. خودم هم دو دل شدم، گفتم اجازه بدین من برم بیارم قبض را. با عجله از پلهها پائین رفتم و قبض را از رو میز برداشتم و رفتم بالا. قبض را دادم دست آقا بهرام، نگاه کرد و گفت: امکان نداره، حتما اشتباهی شده. گفتم من که کسی را ندارم بخوام زنگ بزنم، حتما اشتباه شده.
آقا بهرام گفت: من دوستی دارم که میتونم ازش آمار بگیرم. شاید کس دیگری هم از خط تلفن شما استفاده میکنه. قبض را به آقا بهرام دادم، قرار شد فردا تا عصر به من خبر بده.
علی کوچولو چند روزی بود که راه افتاده بود و حسابی باید مواظبش میبودم، راه میافتاد و همه جا را به هم میریخت. علی را بغل کردم و خداحافظی کردم رفتم پائین. مانتوم را آویزان کردم به چوب لباسی پشت درب و کمی خونه را مرتب کردم.
تلفن زنگ خورد، گوشی را برداشتم، چند بار گفتم الو اما صدایی نشنیدم. چقدر آرزو میکردم مادرم باشه که حداقل صداش را بشنوم. گوشی را گذاشتم و رفتم دراز کشیدم. غرق افکار مختلف بودم. پسرم اسباب بازی هایش را آورده بود روی تخت و چند دقیقه یکبار از من میخواست باهاش بازی کنم و رشته افکار مشوشم را پاره میکرد. سعی کردم یک چرت کوتاهی بزنم که از شر این همه فکر و خیال راحت بشم. من روزهای سخت زیادی را پشت سر گذاشته بودم. اما حتی تصور اینکه با این همه مشکلات پای کَس دیگری هم به زندگی سرد و بیروحم باز بشه را نکرده بودم.
دو روز از ماجرای قبض تلفن گذشته بود و من داشتم فراموش میکردم که سمیه زنگ زد گفت بیا بالا همسرم کارت داره. وقتی رسیدم آقا بهرام گفت: من پرینت تلفن شما را گرفتم؛ آفتاب خانم این شماره کیه؟ شمارهی موبایلی که من نمیشناختم، گفتم: من نمیدانم شاید شماره خواهر یا برادر آرش باشه.
گفت: برو پایین و به این شماره زنگ بزن.
سمیه همراه من آمد پایین و شماره را گرفتم.
دو بار زنگ خورد که صدای یک زن از انطرف خط شنیدم که گفت: الو آرش! گفتم: الو شما؟ گفت: تو زنگ زدی از من می پرسی؟ گفتم: شماره شما بارها و بارها از تلفن خونه من گرفته شده. شما چرا اینقدر راحت گفتی الو آرش؟ گوشی را قطع کرد! سمیه که گوشش را چسبانده بود به گوشی گفت: وای این زن کی بود؟ گفتم: نمیدونم. گفت: دوباره شماره را بگیر…
Facebook Comments Box