سال صفر از هزاره هیچ
جهان ولیانپور
از هزارتوی تاریخ
بوی نا می آید
بوی اشیاء کهنه
بوی کشته های دور و نزدیک!
بر نم شبنم این صبح
شاهان شاخداری
خون رگ جوانی را
به پیک نیک نشسته اند
سفره اشان پر از کاسه های مسی مالامال زهر
صندوق های قدیمی دربسته اشان پوشیده در غبار راز
از روی نرمی این علف
چرخ کالکسکه زرین منقوشی می گذرد
و سری
بر سر پیچی
چون منگوله پیراهنی
فرو می افتد
در سال صفر از هزاره هیچ
اقتدارگرایان خداهیئت
بر وهم کیمیاگران
که می پنداشتند مس طلا می شود
پیشی می گیرند
چتر کهنه و پوسیده ای به دست
باران را انکار می کنند
آنگاه از درون این هزارپیشه بن بست
مردگان زنده می شوند
استخوان های پوک از جا برمیخیزند
و سرود تنهایی این هزاره بی بخت را سر می دهند