خاطرات دوران کرونا، نرگس از ایران

عزاداری در دوران کرونا
شبی که زن برادرم بر تخت بیمارستان چشمانش را بست و به آرامی تسلیم جهان آفرین شد، من در خانه اش همراه برادرم و پسرش بودم.
گوشی پسربرادرم که زنگ خورد و به بالکن رفت، نگاه من به برادرم بود که داشت بسته قرص هایش را زیر و رو می کرد.
گوشی من زنگ خورد. پسربرادرم از بالکن تماس گرفته بود: «عمه، بیا توی بالکن.»
نگران شدم. به برادرم گفتم: «کدوم قسمت خونه بیشتر آنتن میده؟»
گفت:«پیش در بالکن بایست.»
به همین بهانه به بالکن رفتم. پسر برادرم را دیدم که اشک می ریخت و لب هایش را بهم می فشرد.
اشک من هم جاری شد. سرش را تکان داد و با گریه گفت : «چطور به بابام بگم؟»
جواب دادم :«خودم میگم.»

به داخل خانه برگشتیم‌. من روی مبل هال نشستم و برادرم را صدا زدم: «برادر جان، بیا بشین.»
نگاهی کرد و نزدیکم آمد. سرم را با تاثر تکان دادم. با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:« چی شده؟»
دستم را به زانویم زدم و با استیصال دست هایم را در هوا تکان دادم و به سینه ام زدم. چهره اش در هم رفت و با ناراحتی گفت: « رفت؟ … رفت؟…» و بر روی تختی نشست که ماههای اخیر از اتاق خواب به هال آورده بودند و محل استراحت همدمش شده بود.
با دو دست روی زانوهایش زد و فریاد کشید: « پسرم، خونه خراب شدیم، خونه خرااااب…. » و زد زیر گریه.
همونطور که نشسته بود تا روی زانوهاش خم میشد و سر راست میکرد، گریه می کرد و فریاد می کشید…

سال ها بود در کنار همسر و همدمش رنج و درد بیماری را تحمل کرده بود. در آن دوران سخت بیماری، فرزندان شان را بزرگ کرده بودند و زندگی شان را تا تحصیل و کار و ازدواج تامین کرده بودند. چندسالی هم بود که نوه ها محیط خانه را شلوغ و گرم کرده بودند، اما درد و رنج بیماری ادامه داشت تا آن روز که او دیگر توان مبارزه و مقاومت در مقابل بیماری سهمگین را نداشت.

گوشی ها مرتب زنگ می خوردند، گوشی برادرم، پسرش، دخترانش،… و من.
اقوام، دوستان، آشنایان برای همدردی و تسلیت تماس می گرفتند. مایل بودند به خانه بیایند تا طبق رسوم چند صد ساله حضوری تسلیت بگویند. زمان مراسم تشییع را می پرسیدند. اما جواب برادرم به همه آن لطف و محبت این بود: «بخاطر شرایط کرونایی راضی به زحمت نیستیم. مصلحت نیست سلامتی کسی به خطر بیفتد.»

خانه سوت و کور بود.
می دانستیم بخاطر کرونا کسی نمی آید، اما دلمان می خواست همه فامیل بیایند و از ناراحتی شان بگویند و تسلیت بگویند، ساعت ها در خانه پیش مان بمانند،با حلوا و خرما و چای پذیرایی شوند، نوای قرآن در خانه بپیچد، اما کسی نیامد… جز مادربزرگ، زن دایی، پسردایی، و زن عمو…
محیط خانه همچنان سنگین بود. پارچه سیاه بر روی میزها پهن کردیم، شمع های کوچک را روشن کردیم، گل های سفیدی بر روی یک میز گذاشتیم، عکسش را بزرگ کردیم و قاب گرفتیم و کنارگل ها گذاشتیم. لبخند مهربانی برلب داشت، در چهره اش اثری از رنج و درد بیماری نبود.

فردای آنروز پنج شنبه بود. به علت اوج گرفتن بیماری کرونا و زیادتر شدن تعداد افراد مبتلا، چند روزی بود که استاندار خوزستان وضعیت قرمز در سراسر استان اعلام کرده بود و یکی از موارد بسته شدن درهای گورستان شهر (بهشت آباد) بود. حتی افراد فوت شده را هم در روز پنجشنبه دفن نمی کردند. مراسم تشییع به روز جمعه افتاد.

فرزندانش غمگین بودند که مادر غریبانه می رفت، کسی بدرقه ش نمی کرد، عکسی بر روی شیشه جلوی آمبولانس گذاشته نمی شد، نوای قرآنی از بلندگوی نصب شده بر روی ماشین پشت سر آمبولانس پخش نمی شد، فقط خانواده در دو ماشین و با تعداد حداکثر۱۰ نفر اجازه ورود به گورستان را داشتند.

جمعه صبح دم در خانه و در پیاده روی خیابان ایستاده بودیم تا آمبولانس از راه برسد و همراهش به گورستان شهر برویم. چندین ماشین از راه رسیدند و دم در خانه ایستادند و افرادی از ماشین ها پیاده شدند. فامیل از راه رسیده بود، محبت شان مانع شده بود که در خانه بمانند و فقط خبر خاکسپاری را بشنوند.
همه سیاهپوش، همه ماسک بر دهان، همه دستکش در دست.
ماسک و دستکش پوششی بود که در تمام دوران شیوع کرونا، وزارت بهداشت توصیه می کرد.
از دور و با حفظ فاصله یک متری با هم سلام و علیک کردیم. اشک ریزان ازشان تشکر کردیم که برای تشییع آمده اند و سلامتی خود را به خطر انداخته اند.

آمبولانس از راه رسید، همگی سوار ماشین ها شدیم و پشت سر آمبولانس حرکت کردیم.
در خیابان های خلوت شهر می رفتیم، مردم اندکی که در خیابان بودند متوجه گذر آمبولانس نشدند، ندیدند مادری به آرامی به خانه ابدیش می رود، نوای قرآن نشنیدند.
به گورستان رسیدیم، با حفظ فاصله در محوطه غسالخانه نشستیم تا کار شست و شو انجام شود. به سمت محل دفن راه افتادیم، در آنجا هم با حفظ فاصله ایستادیم. یک روحانی که مسئول انجام مناسک دفن بود ماسکی بر دهان و دستکشی در دست داشت. کنار مزار ایستاد و به آرامی جملات عربی را بر زبان آورد.
دور تا دور مزار دیگر ده نفر نبودیم.

حس کردم برادرم و فرزندانش آرام تر شده اند،
آنها هم تسلیم واقعیت شده بودند.
خاک سردِ مزار امیدها را نا امید می کند.
محبت اطرافیان امید به ادامه زندگی را بیشتر می کند.
Facebook Comments Box

About ادیتور

Check Also

قدرت مردم، وظايف اپوزيسيون- بابک رحمتی

بابك رحمتى پس از ١١ اسفند ١٤٠٢ خورشيدى كه انتصاباتِ رژيم به يك رفراندوم تبديل …

داستان تلخ این هفته: قوچ مش حسن!

مهدی قاسمی لامذهب قوچ مش حسن، قوچ نبود که خرس بود، اصلِ گاومیش بود! همه …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *