افسانه رستمی
نه کشیدهی نسرین خانم و نه حرفهایی که راننده شرکت بهم زد، کوچکترین اهمیتی برام نداشت. اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم کاری بود که به زحمت پیدا کرده بودم و از دست دادن اون کار برابر بود با آوارگی بیشتر من و پسرم.
هیچکس نمیتونه ادعا کنه که شرایط شخص دیگری رو درک میکنه. شاید بتونیم ابراز همدردی کنیم با افرادی که در شرایط سخت هستند، اما مطمعنا درک شرایط افراد، کار ما نیست. اخراج من از کاری که از بیرون برای دیگران بیارزش به نظر میاومد، برای خودم یعنی ساختن یک زندگی حداقلی با برنامههایی که چیده بودم. طبق درآمدی که از اون کار به دست میآوردم، تمام زندگیم رو از این رو به اون رو میکردم. سرخورده و بی رمق تا غروب تو خیابونا قدم زدم، به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم و مدام به خودم میگفتم دخترکِ احمقِ دست و پا چُلفتی، اون از شوهر داریت این هم از کار کردنت، لعنت بهت، تو هیچ وقت هیچی نمیشی. حتی نتونستی نصف روز کار کنی. اینها رو در خودم زمزمه میکردم و با هقهق گریه میکردم.
به سمت خونهی نگار راه افتادم. نمیدونستم باید به نگار چی بگم. نگار چی فکر میکنه راجع به من؟ احساس سرافکندگی و بی مصرفیِ شدیدی سراسر وجودم رو گرفته بود. دلم از گرسنگی ضعف میرفت، از دیشب چیزی نخورده بودم. بوی فلافل و سمبوسه دکههای تو مسیر خونه نگار وسوسهام میکرد اما طبق معمول هیچ پولی نداشتم. قدمهامو تند کردم که زودتر برسم به خونه تا مبادا نگار از اینکه دیر برسم خونه اَخم و تَخم کنه.
صدای گریه علی رو چند خونه نرسیده به خونه نگار شنیدم و دویدم به سمت خونه. در حیاط باز بود و پسرم بغل نگار بود. از شدت گریه لباش کبود شده بود، نگار وقتی منو دید با عجله اومد طرفم و گفت پسرت رو بگیر از ظهر یه ریز داره گریه میکنه فکر نکنم با این شرایط بتونی بری سر کار، و رفت تو. دست و صورتم رو شستم، نشستم گوشه حیاط. هوا تقریبا تاریک شده بود و انگار غم عالم رو ریخته بودن توی دلم. پسرم اروم شده بود. به صورت معصومش نگاه کردم و اشکم که تو کاسه چشمم، بیقرارِ سرازیر شدن بود، مثل ابر بهار شروع به باریدن کرد. مایوس بودم و بی نهایت احساس بی کسی میکردم.
دخترخوندهی نگار در هال رو باز کرد و گفت: زن دایی، مامانم صدات میزنه. بلند شدم اشکم رو با گوشه شالم پاک کردم و رفتم تو. گفتم: جانم نگار جان؟ با من کاری داشتی؟ نگار به دخترش نگاه کرد و بهش فهموند که باید تنهامون بزاره، گفت: علی رو ببر بازی کنه توی اتاق. بدون مقدمه گفت: آفتاب، سر کار رفتن تو صلاح نیست. زن جوونی هستی و مردم حرف در میارن. شوهرم از اینکه یه زن مطلقه که دیگه نسبتی هم با خانواده ما نداره و هر روز باید صبح بره شب بیاد ناراحته، شرمنده آفتاب جان اما من نمیتونم از این بیشتر حمایتت کنم. فردا صبح باید از خونه ما بری. هیچ حرفی نداشتم که به نگار بزنم. کاملا بهش حق میدادم اما کجا باید میرفتم؟ من جز سمیه و بهرام کسی رو نداشتم تو اون شهر. دهانم کاملا خشک شده بود و از درد بیپناهی. توانِ سرپا ایستادن رو هم نداشتم. نگار که مشخص بود از این موضوع ناراحته و شوهرش مجبورش کرده که من رو بیرون کنه، با بغض گفت: تو رو خدا منو ببخش آفتاب، من چاره دیگهای ندارم، من از تو داغون ترم، از من دلخور نباش.به زور لبخند زدم و گفتم: ممنونم به خاطر این مدت، شما ببخش که باعث دردسرت شدم و در اون حال جون میکَندم که گریه نکنم. گفتم: اگر کاری با من نداری برم علی رو بخوابونم و وسایلم رو جمع کنم، اشکش رو با پشت دستش پاک کرد و گفت کجا میری؟ برمیگردی پیش خانوادت؟ گفتم فردا تصمیم میگیرم کجا برم، الان اگر اجازه بدی من برم تو اتاق.
قفسهی سینم داشت میترکید، پاهام سنگین شده بود و تمام دنیا به چشمم تیره و تار بود. تنها نور امیدم پسرم بود و در واقع تنها کسی که میدونستم واقعا دوستم داره. احساس بدی داشتم از اینکه برای نگار باعث دردسر شده بودم و تصمیم گرفتم وقتی همه خوابیدن، از خونه بزنم بیرون. وسایل خیلی ضروری خودم و پسرم رو جمع کردم و چمدون کوچکی که زیر تخت پسر نگار بود رو در آوردم و چیزایی که جمع کرده بودم رو چیدم توی چمدون و زیپش رو بستم. ساک کوچک علی رو هم برداشتم پر کردم از خِرت و پرتهایی که باید دم دست میبود و منتظر موندم تا چراغ پذیرایی خاموش شد. وقتی مطمئن شدم همه خوابیدن، آروم در رو باز کردم و زدم بیرون و به این ترتیب قدم به راهی گذاشتم که نمیدونستم چه چیزی در انتظارمه…
پایان فصل ۱