افسانه رستمی
باید تا جایی که میتونستم از محلهای که نگار زندگی میکرد دور میشدم. خیابون کاملا خلوت بود و هر چند دقیقه یکبار ماشینی رد میشد و این باعث میشد که نترسم. خودم رو به هر زحمتی بود رسوندم پارک بزرگ شهر. سکوتِ شب و تنهایی چنان ترسی به جونم انداخته بود که زانوهام شروع کردند به لرزیدن. پسرم رو محکم بغل کردم و پشت شمشادها قایم شدم. همش به خودم میگفتم کاش مونده بودم تا صبح بعد میزدم بیرون، اما دیگه نمیشد برگردم.
پسرم تو بغلم خواب بود و من به زور چشمام رو باز نگه داشته بودم اینقدر راه رفته بودم که کف پاهام زوق زوق میکرد و تمام انگشتای پام تاول زده بود. این شب لعنتی چقدر طولانی شده بود. هر یک ساعت برای من یک سال میگذشت. سرم رو تکیه داده بودم به چمدون و پاهام رو دراز کردم که پسرم راحتتر بخوابه. نمیدونم چند دقیقه خوابیده بودم که یهو با صدای موتوری که کنارم ایستاده بود چشمم رو باز کردم، با دیدن دو مردی که از موتور پریدند پایین وحشت کردم.
خودم رو جمع کردم گفتم: شوهرم رفته آب بگیره الان برمیگرده. یکیشون بلندبلند زد زیر خنده و گفت: «شوهرت رفته از چشمه اب بیاره؟». چند ساعته اینجا نشستی تک وتنها، نکنه از خونه فرار کردی؟ از ترس زبونم بند اومده بود، اون یکی نزدیک.تر شد و گفت: شاید هم شوهرت قالت گذاشته و بعد هر دو بلندبلند خندیدند. نزدیکم شدند و یکیشون دستش رو دراز کرد طرف من. دیگه داشتم از ترس قالب تهی میکردم و تنها کاری که از دستم بر میومد جیق زدن بود، اینقدر جیق زدم که پسرم وحشتزده از خواب پرید و زد زیر گریه.
دست یکیشون یه بطری آب معدنی بود، درش رو باز کرد گرفتش رو سر من و محکم با بطری خالیش کوبید تو سرم و با لگد زد زیر چمدونم و ساک بچه رو که کنار دستم بود رو برداشت پرت کرد گفت: ولگرد معلوم نیست چیکار کردی که از خونه انداختنت بیرون با یه بچه. دیگه توان داد و بیداد کردن هم نداشتم، با صدایی که انگار از ته چاه میومد التماسشون کردم که دست از سرم بردارید من چیزی ندارم بهتون بدم. اون یکی که دورتر ایستاده بود گفت: بیا بریم این آسمونجلِ آسوپاس اگر چیزی داشت که اینجا ننشسته بود و سوار موتور شد و داد زد گفت: بدو ماشین پلیس داره میاد. پسرم به هقهق افتاده بود، قلبم آتیش گرفت وقتی دیدم اینقدر ناتوانم که نمیتونم یه جای امن واسه خودم و پسرم پیدا کنم که محبور نباشم شب رو تو پارک بمونم. بلند شدم وسایلم که پرت و پلا بودند رو جمع کردم و رفتم سر خیابون، هوا کاملا روشن شده بود و به خاطر آبی که اون موتور سوار ریخته بود رو سر و لباسم، سرم و یقه مانتوم تا تو کمرم کلا خیس شده بود و احساس سرما میکردم.
ماشین پلیس کنارم وایساد و شیشه ماشین رو داد پایین گفت: خانم متظر کسی هستی، از ترس و سرما مثل بید میلرزیدم. با وجودی که هوا اون ماه از سال خیلی گرم بود اما چنان ترسیده بودم که تمام تنم یخ زده بود و انگار تو چلهی زمستون بودم. زبونم نمیچرخید حرف بزنم. مامور از ماشین پباده شد گفت: خانم با شما هستم اتفاقی افتاده؟ شوکه فقط نگاش میکردم. گفت: خونت کجاست چرا این وقت صبح بیرونی؟ فکم قفل شده بود و نمیتونستم حرف بزنم، فقط اشک میریختم و مات و مبهوت نگاش میکردم. در عقب ماشین رو باز کرد گفت: سوار شو خانم از ترس یه قدمم رفتم عقب. ماموری که پشت فرمون بود گفت: احتمالا از خونه فرار کرده. ببریمش کلانتری. یهو زبونم باز شد و گفتم: نه من فرار نکردم، جایی رو ندارم برم و مجبور شدم بیام اینجا. گفت: پس آدرس خونت رو بده برسونیمت خونتون. گفتم: من خونه ندارم و بغضم ترکید. پسرم گریه من رو دید و دوباره شروع کرد به گریه کردن…