Tag Archives: شعر و ادبیات

پورمزد کافی (منظر) (۷۷)

پورمزد کافی (منظر) (۷۷) گفتم که می خواهمت گفتم‌ ای تو آن دردِ شکفته ی مطلوب ای خوب می خواهمت آهی گذشت ز برکه ی خورشید و شبنمی ز خون به گونه ی تبدارِ قاصدک چکید و دشنه ی درد بر گردنِ سوسن فرود آمد ماهم گریست به پاسخ از …

Read More »

شعر (۷۶)؛ پورمزد کافی (منظر)

شعر (76)؛ پورمزد کافی (منظر)   بهار آمد بیا و بر مزار من گلی بنشان تو کنج عزلت ما را به بویت آشنا گردان خراب غربت غم را صلایی بر نمی آید بیا و بر خراب غم تو آهنگی دگر برخوان حدیث خنجر هجر تو با نرگس به خون آید …

Read More »

شعر؛ میخندم، فرهاد صادق زاده

میخندم فرهاد صادق زاده میخندم به تعریف این دنیا به شناخت من از تو به سیاستهای تو به شکل یک قدوس میخندم میخندم به شعاع تا بی نهایت به پرتو خورشید سرد به آرامیهای پر از درد میخندم میخندم به چگونگی پندارم به تسکینهای پر از درد سیگارم به اتصال …

Read More »

پورمزد کافی (منظر) (۷۴)

پورمزد کافی (منظر) (۷۴) باران چنین که میعاد کبوتر و آینه در مدار تار خاکستری آش خاموش است باران چنین که روشنی روز را به هاشور خویش می‌بندد باران چنین بی واهمه نیز تصویر انحنای گونه های تو نیست به گاه اشک چرا که پیشتر هنگام مادران عزادار خفته اند …

Read More »

شعر، پور مزد کافی (منظر)

پور مزد کافی (منظر) (۶۳) بگذار این زمان هم تا بگذرد زمانت تا شرزه شیر میهن بر هم زند دکانت تخمی که کشته ای تو از کشته های سوسن باشد که روز دیگر خونین کند دهانت بس شاخه ها شکاندی بس خار بر نشاندی طرفه چه سود بردی در خواب شادمانت …

Read More »

پورمزد کافی (۴۲) کلام آخر

کلام آخر پورمزد کافی (۴۲) نه ، نه بر دریوزه ی نوشداروی تو هرگز ماندم و نه بر آواز گزاره ات خواندم و این گریز ناگزیر قبیله ی پر کین من تاوان نخوت عجوزه ی عفریته ی تو بود بر زمین من سنگی اگر بر کومه ات زدم نه بر …

Read More »

پورمزد کافی “با تو” (۳۵) 

پورمزد کافی (۳۵) “با تو” تمام سخن از تو بود خوابی خیال گونه در چنبر نسیم ضربآهنگ تپیدن شبنمی بر کتف برگ خواب من و ماه تمام بر جلگه های فروردین از تو سخن میگفتم و کودکان شعف در دهانم به بازی بودند. پنج شنبه ۱۱ آذر ۱۳۷۲ دوم دسامبر …

Read More »

شعر؛ “سودای تو” (۳۴) پورمزد کافی ( منظر)

پورمزد کافی( منظر) سودای تو (۳۴) “سودای تو” با طلعت سیمین تو وقعی ندارد ماهتاب انکار اعدا را چه باک چون ذره ای در آفتاب هر کاو به نطع عاشقی پیمانه بر جامت نزد صهبای مینای رخت را می بنوشد در سراب هر شعر بر آیینه ات نقشی ز خون …

Read More »

شعر “با تو”، پور مزد کافی (۳۳)

پور مزد کافی (۳۳)  “با تو” سرشار سرور باش و برخیز بشکن غم و شورشی در انگیز آن قامت ظلمتش نگون کن وان پیکر خوف غرق خون کن برخیز، ستاره باش و بستیز با هرچه شب است و هرچه شبدیز شب می شکند، تو شب شکن باش چون پرچم خونین وطن …

Read More »

شعر “از تو بودن” پورمزد کافی ( منظر)   

پورمزد کافی ( منظر) (۳۲)       “از تو بودن” ترا ز آه خود خواندم ز موج درد ز زخمی که در عصب می سوخت نگاهم کردی نور تنوره کشید و آسمان معطر شد گفتی منم به لهجه ی گیاه و علف گریستم و عشق را کفایت همان بود مرا …

Read More »