خاطرات دوران کرونا، کرونالزایمر، جمشید گشتاسبی (امریکا)

الو؟!

– سلام عرض کردم قربان.

– الو؟ لطفاً بلندتر صحبت کنید.

– از این بلندتر صحبت کنم همسایه ها زنگ می زنن 911.

– … آه شمائید؟ حال شما؟

– قربان شما. شما در چه حالید؟

– گرفتار، گرفتار! چی بگم؟! ابر قدرت  و دیکتاتور کم داشتیم حالا دیگه میکروسکوپی ش هم ظهور کرده. همین جوریاش گرفتار بودیم حالا هم که دیگه می ترسیم با تویوتا کرونا تصادف کنیم!

– دور از جون. آخرین بار که باتون صحبت کردم متوجه شدم کمربند ایمنی را محکم بستید.

– من مشکلی ندارم. نگران ایشانم.

– شما که می گفتید “ایشان” بخاطر درد پا حاضر نیستند از پله ها برند پائین. خب، یعنی پیشاپیش در قرنطینه بودند.

– کاش فقط همین بود.

 “ایشان” گیتی خانم بودند و البته هستند. گودرز با شور خاصی می گفت شصت و چهار سال است با هم زندگی می کنیم. اولین بار آنها را در فروشگاه ایرانی ها ملاقات کردم. جلوی یخچال های گوشت. نگاهشان روی تیکه های پشت ویترین سرگردان بود. من هم شماره گرفته کنار آنها در نوبت منتظر ایستاده بودم. عاقبت از من پرسیدند شما می دونید کدامیک از ماهی ها خوبند و طبخ کم دردسری دارند و من هم هرچه می دانستم برایشان توضیح دادم. بعد هم در پارکینگ جلوی فروشگاه آنها را دیدم و پرسیدم بالاخره ماهی خریدید. مرد گفت: “ایشان” وسواس دارند همیشه از آشپزخونه فاتح بیان بیرون. به کمتر از “چقدر خوشمزه بود، دستت طلا!” رضایت نمیدند.

گپ و گفت در پارکینگ کمی به درازا کشید و منجر به دوستی و ارتباط ما، که حالا چند سالی ست از آن می گذرد. غالباً در خانه شان آنها را می دیدم تا این زمان اپیدمی که دیگر دیدار ها بیشتر گفتار و شنیدار شدند.

– نمی دونید هفته ی گذشته من چی کشیدم! اگه بگم بدترین هفته در چهل سال گذشته بود اغراق نکردم.

– راستش مشکوک شدم چرا ایمیلاتون کم شده بود. چی شده بود؟

– بتون گفته بودم “ایشان” از تحرک افتاده اند. مرتب دارن چاق می شند. مدام از پادرد می نالند. پاها بدجوری ورم کرده بودند. یه شب تا نزدیکای سحر ما نخوابیدیم. شاید هر نیم ساعت یه بار درد کلافه شون می کرد و فریادی می شدند و من هم هی پاهارو می مالیدم. حتا با روغن میخک هم پاهاشونو چرب کردم. یه کمی آروم می شدند خوابشون می گرفت و منم نشسته کنارشون چرت می زدم که باز فریادشون بالا می رفت.

– خب چرا نرفتید بیمارستان؟

– قبول نمی کرد. اما فرداش که درد ادامه داشت بالاخره راضیش کردم بریم دکتر. دکتر هم تا دیدنشون گفت باید بستری بشن. باید آب جمع شده تو پاها رو بکشند. رفتیم بیمارستان. از اینجا به بعدشم یه جور دیگه مکافات داشتیم. منو که راه ندادند. بخاطر کرونا همراه با مریض را نمی پذیرند. هرچه اصرار کردم فایده نداشت. گفتند قانونه. برای سلامتی خودتونه. درست هم می گفتند. پذیرش همراه بیمار یعنی بالا بردن ریسک ابتلا. اما خب، برا من این خیلی سخت بود. برا “ایشان” هم که معلومه. هرچی فحش بلد بودم نثار ویروس کردم. اصلا آروم و قرار نداشتم. کلافه بودم. کلی وقت همون بیرون بیمارستان، ناآروم پرسه زدم. بالاخره متقاعدم کردند محلو ترک کنم و درتماس باشم. خیلی اذیت شدم.

– یعنی بهتر از درد کشیدن و نالیدن های مداوم “ایشان” نبود؟

– چرا که بهتر بود. قضیه اینه که تو این شصت و چهار سال زندگی مشترک غیر از اون شش ماهی که من زندان بودم، اول انقلابو میگم، غیر از اون هرگز ما از هم دور نبودیم. این سه روزی که بستری بودند چند بار تو خونه گریه کردم. درواقع بعد از چهل سال من گریه کردم. چهل سال پیش، وقتی از اوین اومدم بیرون و او با چشمای پر از اشک اومد طرفم گریه کردم. اما گریه این بار خیلی زور داشت. نمردم و دیدم یه ویروس هم می تونه مستبد و مخوف باشه و تو رو تحقیر کنه. استبداد هم که هر ریختی باشه بده، بد.

– یعنی تو این سه روز هیچ تماسی نداشتید؟

– تلفنی چرا، نمی دونید چطور زار می زد بیا منو از اینجا ببر! همینا بیشتر بغض منو می ترکوند.

– بالاخره معالجه شدند؟

– آبا رو کشیدند دیگه. حالا خیلی بهتر شدند. گفتند باید جوراب واریس هم بپوشند.

– عجب! پس بدجوری گرفتار بودید!

– هنوز هم هستم. حالا باز اگر این کرونا نبود شاید بچه هامونم در این موقعیت  یه سری بهمون می زدند. نمی دونم،  شاید کمی وضع فرق می کرد.

 پسر و دختر آنها هم در کالیفرنیا بودند اما در شهرهائی دور از والدینشان که البته در این شرایط هم کمتر رفت و آمدی صورت می گرفت هر چند مرد همیشه از اشتغالات و گرفتاری های آنان یاد می کرد و اینکه ارتباطاتشان بیشتر تلفنی بود و از سوی دیگر اخیراً عارضه ی فراموشی هم، هر از گاهی گیتی را به دنیائی دیگر می برد و اتفاقاتی تازه را باعث می شد.

– خب خوشبختانه حالا که دیگه درد ندارند، درسته؟

– بله به اون شکل که نه. اما گرفتاریای دیگه داریم.

– چطور؟

– ویروس فراموشی های هر از گاهی رو که قبلا گفتم خدمتتون بعضی وقتا با چاشنی کرونا حکایتی واسه ما درست می کنه، باید بیای ببینی!

– “ایشان” شما، که فرمودید قرنطینه سرخودند.

– عرض کردم این همه ی ماجرا نیست. وقتی یادشون نیست ویروس چیه کرونا چیه قرنطینه کدومه یا اصلا چه خبره تو دنیا، خب، اوضاع روبراهه، همه چی آرومه. اما بعضی وقتا یادش میاد و وحشت زده از همه سراغ می گیره. وادارم می کنه به این و اون تلفن کنم یا از بعضی از این غذاهائی که اداره سوشیال برامون میاره خوشش نمیاد و سفارش خرید میده به من. منم میرم این فروشگاه نزدیک خونه چیزائی که میخواد می گیرم میارم. می بینی یادش  اومده دنیا دنیای کروناست و خلاصه گیر میدن به من که دستاتو شستی؟ ماسکتو چه کردی؟ چیزائی که خریدی ضدعفونی کردی؟ کفشاتو کجا گذاشتی؟ دست به هرچی که می زنه با شک و ترس و دوباره و چندباره پرسیدنه. گیر میده به من که چرا رفتی بیرون؟! میگه آخرش ویروسی می شیم با این بیرون رفتنای تو. اصلا نمی تونم باور کنم این گیتی منه. از طرف اداره خدمات اجتماعی واکر دادند واسه کمک به راه رفتنشون که اونم سه بار استفاده کردن تو این جریان کرونا دیگه حاضر نیستند استفاده کنند. دکتر هم گفته باید کمی تحرک داشته باشند اما قبول نمی کنه. دکتر جوراب واریس توصیه کرد. رفتم خریدم. یه جفت سی و هفت دلار. به زور، خودم می کنم پاهاش. اینم بدمصب چنان سفت و سخته که نگو. دیروز یه نیم ساعتی نشسته بودم رو زمین و کلنجار می رفتم اینو پاش کنم. خیس عرق شده بودم… بچه ها گفته بودند براش ترانه پخش کنم. سعی کنم شاد باشه. افسرده نشه. منم تا می تونم ترانه میذارم. با صدای بلند هم میذارم. خودم هم براش می رقصم. در نود و دو سالگی شدم رقاص. من می رقصم، ایشون می خنده، بشکن می زنه و هماهنگ با ترانه سری به شادی تکون میده. بعضی وقتا دست می زنه. از رقص من خوشش اومده. راستش همینو کم دارم که خودمم قنبل درد بگیرم. البته اگر حال او بهتر بشه اشکال نداره سر پیری بشم خردادیان. او خوب باشه من مشکلی ندارم. اما دارم می بینم کلافه ست، ناآرومه. می ترسم… اینا گرفتاری ماست. روزگار بدی شده.

– خسته نباشی واقعاً. نگران نباشید. امید که همه چی روبراه بشه. خوشم میاد قوی هستید. شما پر از عشق و وفائی.

– شما لطف داری. بی عشق آدم هیچه. اگر گیتی روبراه بود من هیچی کم نداشتم. یه سر سوزن هم به ویروس فکر نمی کردم. نه اینکه رعایت نکنم بعضی چیزا رو، نه. منظورم اینه که بی هراس، شاد بودم. اما این روزا کنار هر شادی یه خورده ترس هم هست. بیخ گوش همه اس. درست نمیگم؟ … عذر میخوام انگار داره صدام میزنه. برم ببینم چی میخواد. خدا کنه درد نداشته باشه، خوشحال شدم صحبت کردیم. کاش برمی گشتیم به چند ماه پیش. اونوقتا که یکشنبه ها دانگ و دونگ زنگ کلیسای سر کوچه را می شنیدیم. مردم سینما می رفتند. کافه ها باز بود. شما سری به ما می زدید. عکسی از ما می گرفتید. هر روز عصر با گیتی می رفتیم استارباکس سر کوچه، برای “ایشان”  فراپوچینو می گرفتم برا خودم اسپرسو. آخ، ببخشید داره با ناله صدام می زنه. باید برم.  با اجازه…

 او حق داشت. ویروس انگار که به هر چیز می چسبید. تبصره تهدیدی شده بر شادی ها، امید ها و انتظارات ما. و از سوی دیگر انگار او می دانست که در زشتی ها و سختی های دور و برمان تردید و احتمالات بسیار است  اما در زیبائی و عشق نه. او به عشق چسبیده بود. او راست می گفت که گرفتار است. گرفتار عشق بود و هست هنوز.

 جمشید گشتاسبی

کالیفرنیا – مه 2020

 

 

 

 

 

 

 

 

Facebook Comments Box

About ادیتور

Check Also

نگاهی به نمائی 27؛ جمشید گشتاسبی

نگاهی به نمائی 27 جمشید گشتاسبی اعتراض و اعتصاب، زبان آنهائی ست که دیده یا …

نگاهی به نمائی (26)، جمشید گشتاسبی

نگاهی به نمائی (26) جمشید گشتاسبی   در پوستر فیلم “عدالت برای همه” با هنرمندی …

One comment

  1. سیامک پرهیزکاری

    بسیار دلنشین بود. سبک نوشتنتون منو برد به سالهای گذشته ،اونوقتا که سیزده چهارده ساله بودم. اینگار نشستم تو چهارصد دستگاه وسط بلوار، هوای لطیف دم غروب شبهای تابستون و نسیم گرم روی پوست صورتت. برای لحضه ای احساس کردم تو خونم، تو محلمون تو وطنم. گرمای نوشتارتون مثل آبگوشت مامانم بود بوی خونه میداد. سپاس از اهدای این لحضه ی‌قشنگ و خاطره انگیز، سپاس.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *