شعر و داستان

شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی) –پریشانی

و این گزینه کجا بود؟  که بنشسته ام بود بر گلوگاه صبح به تیغ تا درنگ این شب تنگ چنان به لحظه ی تردید در نوشت که دست از تو ببایدم میداشت در آستان سرنوشت مرا خیال نرگس تو کجا به خنجر خونین در نهاد؟ که قصه ی پریشم به …

Read More »

شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی) –منشور روشنی

  شعر زیبایی ست  تفسیر کلام فشرده ی نور است در قعر تیرگی و کشنده شکافی بر کمرگاه درد شعر آرامش است گهواره ی پرنیان و بال پروانگان چون نغمه ی نوازش عشقی بر پوست ملتهب قلبم شعر دانایی ست عصاره ی گزینه ها و پیوندهاست ذهن شکفته ی خاک …

Read More »

شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی) –از تو بودن

پورمزد کافی(منظر) ترا ز آه خود خواندم ز موج درد ز زخمی که در عصب می سوخت نگاهم کردی نور تنوره کشید و آسمان معطر شد گفتی منم به لهجه ی گیاه و علف گریستم و عشق را کفایت همان بود مرا به خویش خواندی نیمی طراوت گلگون نیمی شقایق …

Read More »

شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی) – از دایره ی پائیز

  با من سخن از قامت دلدار مگویید با برگ خزان دیده ز گلزار مگویید چون لشکر عشاق و صف نسترن آمد بیهوده سخن از ره و دیوار مگویید با مست ز خود رفته در این میکده ی غم دیگر سخن از حرمت گفتار مگویید شبنم نچکد بر گل و …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت نهم- افسانه رستمی

افسانه رستمی ساعت هشت و نیم شب اتوبوس راه افتاد. دلم آشوب بود ‌و انگار داشتم میرفتم به جایی که هیچ آشنایی نداشتم. با وجود همه کس و کاری که یه روزی تو اون شهر داشتم بی‌کَس‌تر از هر زمانی بودم. آره، از دستشون فرار کرده بودم اما حس غربت …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هشتم- افسانه رستمی

افسانه رستمی دلتنگی بیش از حد برای پسرم و بی‌خبری از حال و روزش، باعث شد که خیال برگشت به سرم بزنه. بعد از شام به ستاره گفتم: «من باید برم جنوب، دارم دیونه میشم، این مدت هم سرم با بچه‌ها گرم بود اما بیشتر از این نمی‌تونم طاقت بیارم». …

Read More »

شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی)- ازمن تا تو

پورمزد کافی از  من تا تو ای لاله چه حاجت به نی و شمع و شرابت گلبانگ دو صد ماه منیر است خطابت گیسوی تو گر منع گل از باده نماید خود مست بُوّد باغ از آن باده ی نابت پروانه° صفت سوخت بباید به سر عهد عاشق نّبُوّد آنکه …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هفتم

افسانه رستمی آفتاب جان اگر تمام دغدغه‌ی تو فقط اینه که یه زندگی معمولی داشته باشی و همه دردت هم اینه که از پسرت دوری و همسرت بهت خیانت کرده، باید به حالت افسوس خورد که اینقدر سطحی نگری و دنیات رو محدود کردی به چیزایی که درسته واسه هر …

Read More »

شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی)- -در محاق ابلیس

“در محاق ابلیس” هبوط ِ آدم بود یا لعنِ ابلیس گجسته ؟ که سر بر نمودنِ این عجوزه ی پیر را مجال می نمود و مرا جهنم ِ در محاق ِ ردای تو به دایره ی  وهم  هم محال می نمود دریغ و درد که طلسم ِ چشمه ی حیات …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت ششم

              افسانه رستمی در تمام اون سال‌ها، من چنان درگیر زندگی شخصی و مشکلاتم بودم که از دنیای واقعی و اتفاقاتی که در جای جای ایران می‌افتاد کاملا بی‌اطلاع بودم. اون موقع ستاره تو یه آپارتمان روبه‌روی مرکز خرید گلستان زندگی می‌کرد. خونه‌ای قدیمی …

Read More »