شعر و داستان

یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی

مهدی قاسمی طنز فوکلور: روزگاری الکی خوش! عید سی و پنج سال پیش بود، من عیدها برای گرفتن عیدی، منتظر نمی ماندم و خودم مستقل یک دور فامیلی به خاله و دایی و اونهایی که جور بودم میزدم. اون سال، اول رفتم خونه خواهرم، بعد از اون راه افتادم که …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت ۱(۵۲)

افسانه رستمی باید تا جایی که می‌تونستم از محله‌ای که نگار زندگی می‌کرد دور می‌شدم. خیابون کاملا خلوت بود و هر چند دقیقه یک‌بار ماشینی رد می‌شد و این باعث می‌شد که نترسم. خودم رو به هر زحمتی بود رسوندم پارک بزرگ شهر. سکوتِ شب و تنهایی چنان ترسی به …

Read More »

شیدایی- مجموعه اشعار پورمزد کافی ( منظر)

“با تو تا ابد” من ندانم که مرا چرخ چه تقدیر کند جز که از تیغ غمت ناله ی شبگیر کند تا که دل دولت مهر تو به منظور گرفت می ندانست ترا نامه چه تقریر کند صحبت کوکبه ی اختر و گل را چه سزد دل شوریده مگر روی …

Read More »

یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی

مهدی قاسمی طنز: خانواده ملی مذهبی ما! یازده نفر شامل هشت پسر و سه دختر، خانواده پر جمعیت ما بود؛ امین، سعید، وحید، اکبر، احمد، کبری، صغری، ایمان، داریوش، سودابه و کوروش. پدر کلا از بچه هشتم یعنی من (داریوش) به بعد اعتقادات مذهبیش کم شد و به سمت ملی …

Read More »

یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی

مهدی قاسمی “جعفر آلمانی” میم مرامتو، جیم جمالتو، کاف کمالتو، دال دوایی تو… خلاصه می بافت برات تا ی که یاری تو! این تکیه کلام جعفر بود. جعفر آلمانی که بعدها به جعفر دینسیو هم مشهور شد، یکی از بچه های شر و شور شهر بود. نه اینکه تو آلمان …

Read More »

سرگذشت آفتاب- قسمت ۵۱

افسانه رستمی نه کشیده‌ی نسرین خانم و نه حرف‌هایی که راننده شرکت بهم زد، کوچک‌ترین اهمیتی برام نداشت. اون لحظه به تنها چیزی که فکر می‌کردم کاری بود که به زحمت پیدا کرده بودم و از دست دادن اون کار برابر بود با آوارگی بیشتر من و پسرم. هیچکس نمی‌تونه …

Read More »

سرگذشت آفتاب- قسمت ۴۸

افسانه رستمی تمام شب بیدار بودم و به این فکر می‌کردم که چطور باید تنها زندگی کنم؟ چند بار بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم و به صورت پسرم نگاه کردم، می‌ترسیدم از اینکه دادگاه، حکم به جدایی پسرم از من رو بده. فقط خودم می‌دونم اون شب چه …

Read More »

یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی

 یوسف عمارت کَرم! مهدی قاسمی بابا کَرم، دوستت دارم! پدر زنم دوستت دارم! سایه سَرم دوستت دارم! صبح و شبم دوستت دارم!بابا کَرم دوستت دارم! کَرم پدر زنم بود! از اون مردهای عجیب روزگار. شش تا دختر داشت و پسر هم نداشت. وضع مالیش خیلی خوب بود، کلی ملک و …

Read More »