Tag Archives: افسانه_رستمی، سرگذشت_آفتاب، داستان_واقعی

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت پنجم

افسانه رستمی یک‌ ماه گذشت و من دربه‌در دنبال آدرس می‌گشتم و در نهایت فهمیدم که همسرم از اون شهر رفته و من ناامیدانه به اتاقی پناه بردم که به مدت یک ماه اجاره کرده بودم. به خودم قول داده بودم که کم نیارم و گریه و زاری رو بزارم …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت چهارم

افسانه رستمی از شدت گرما، زیر چادر و روبنده‌ای که از بازار عرب‌ها خریده بودم داشتم می‌پختم اما به خاطر اینکه راحت بتونم برم دنبال پسرم مجبور بودم که بپوشم. ساعت حدودا چهار بعدازظهر بود. به آدرس خونه‌ی همسر سابقم رفتم. از اینکه بالاخره دوباره بعد از مدت‌ها می‌تونم پسرم …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت هفتم (۶۰)

افسانه رستمی سالمندان و ریش سفیدان متعصب و تا خرخره غرق در تعصب و غیرت با هم به شور نشستند. آنها قوانینی بریدند و دوختند که به تن من زار میزد. با اجازه یا بدون اجازه حق خروج از خونه را نداری! به هیچ مردی در فامیل مخصوصا شوهر خواهرها …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت ششم (۵۹)

افسانه رستمی مادرم کنار حوضچه‌ی کوچک وسط حیاط مشغول شستن سبزی‌های کوهی بود که زن همسایه براش آورده بود. با دیدن من که وحشت‌زده از انباری بیرون زده بودم بلند شد و دستش را به کمرش زد گفت: «خیر باشه، اگر چه از تو یکی خیری به ما نرسیده». زن …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت چهارم (۵۵)

افسانه رستمی به باور داس‌ها، من بی‌ثمرترین بوته‌ی دشت ایل بودم و سزاوار درو شدن با خشم عشق. یکی می‌گفت: «باید بره سر خونه زندگیش. اون یکی می‌گفت برش داریم ببریمش حبسش کنیم توی خونه که مبادا بیشتر از این باعث سرافکندگی ایل و طایفه بشه. اون یکی می‌گفت باید …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت سوم (۵۴)

افسانه رستمی خدای من، انگار تمام مردای خانواده‌ام اونجا جمع شده بودند. مثل فنر از جام پریدم و آروم درِ اتاق رو باز کردم. صدای پدرم و برادرِ وسطیم رو شنیدم که با تَشر به نگار می‌گفتند مگه شهر هرته که دختر ما رو از خونه بندازه بیرون، باید تا …

Read More »

سرگذشت آفتاب- قسمت ۴۶

افسانه رستمی  نگار پشت سرِ هم بد و بیراه می‌گفت و مرتب من رو سرزنش می‌کرد که اینهمه اصرار به برگشت به یک زندگی ویران برای چیه. راستش من هیچ علاقه‌ای به آرش و اون زندگیِ درب و داغون نداشتم، چون کسی نبود که حمایتم کنه و جایی برای موندن …

Read More »

سرگذشت آفتاب – قسمت ۴۵

افسانه رستمی کاسه‌ی ترشی رو گذاشت جلوم و گفت: «آفتاب، شاید حرف‌های من کمی بی‌رحمانه به نظر بیاد و از من منتفر بشی اما به نظر من خوب شد که این دو نفر باهم رفتند زیر یک سقف، اینحوری تو هم باورت میشه که نباید دنبال آرش راه بیفتی و …

Read More »

سرگذشت آفتاب- قسمت چهل و چهارم

افسانه رستمی پسر نا تنیِ نگار در رو باز کرد، بدون اینکه جواب سلامش رو بدم رفتم داخل. می ترسیدم در رو ببنده، به همه بدبین شده بودم، و از همه بدتر خودم رو کلا باخته بودم، تمام وجودم استرس بود. از حیاط گدشتم و به در ورودی خونه نگار …

Read More »